Friday, November 14, 2008

جامعه شناسی و هنر بخش اول


زمينه سازي جهت تحول آگاهانه فرهنگ و هنر يک جامعه نياز به شناخت واقعيت اجتماعي دارد در اين مقاله که يکي ازتکليفهاي درسي ام نيز بوده بر آنم به شناختي از خود نه خودي که مي دانم نيستم،
خود واقعي خودم برآيم


در اين مقاله که نسخه بازنويسي آنرا بر اساس نگاه استادانه حسن قاضي مرادي انجام داده ام، به بررسي حضور و هستي فردي و اجتماعي ايرانيان پرداخته ام که در جوامع غربي به فردگرايي معروف مي باشد
در ابتدا بايد آب پاکي را روي دستم بريزم که در تاريخ ايران هيچگاه رابطه ي عقلاني ميان منافع فردي و منافع اجتماعي وجود نداشته و ندارد. بي شک يکي دوبار استثنائاتي بوده اند که در مقطعي خاص و آن هم بصورت جزئي و پراکنده و کوتاه مدت کارهايي کرده اند. اما انجام کاري ريشه اي و مداوم انجام نگرفته است. و گاه به صورت هاي آني و در برهه اي خاص کارهايي انجام شده اما...
يکي از مهمترين دلايل غير تداومي بودن بعضي از اين کارها نبود پژوهش در عرصه هاي مختلف است. همه چيز به شکلي کلبي و غير علمي به جلو رفته است و گريه دار است که بهترين پژوهشهاي انجام گرفته در زمينه هاي مختلف نيز معمولا همه توسط خارجيها انجام گرفته است. البته اين نوع نگرش شرقي ما پشتوانه ي تاريخي عظيمي دارد که در بخش ديگر به آن پرداخته مي شود. با اينکه مي دانم گاه درک و آگاهي نسبت به بسياري از اين وقايع چقدر دردناک است اما نادانيشان دردي مضاعف است که مي داني هست اما نمي داني در کجا و از چه ناحيه اي است
بررسي اجتماعي دو عرصه را پيش روي ما نهاده که نخست آن منافع شخصي و خصوصي در جدايي از منافع عمومي قرار مي گيرد و در نتيجه حوزه ي عمومي زندگي اجتماعي ناديده گرفته مي شود که معروف به جامعه ي ذره اي شده مي باشد. و دوم اينکه منافع خصوصي در منافع اجتماعي ادغام و ناديده گرفته مي شود که معروف به جامعه ي توده وار يا به قول غربي ها توتاليتاريسم که در نظام هاي فاشيستي بروز يافت
حکومت استبدادي (که همواره بر اين مردم حکم رانده اند) انسانها را به ادغام در روزمره گي(روزمرگي) مجبور مي سازد. و تلاش آنها را به رفع نيازها و تحقق و منافع و مصالح آني و فوري شان معطوف مي کند. و براي جلوگيري ازنظارت از سوي مردم جوي چنان نا امن، بي ثبات و مضطرب بر جامعه مي سازد که هر فرد به حوزه ي زندگي شخصي و خصوصي خود عقب نشسته و تنها به رفع نيازها و تحقق منافع خود بپردازد
در نگاهي دقيق تر به بلاهايي که در قرن گذشته بر ايران نازل شده است به يکي از مهمترين مسائلي که بر مي خوريم مساله ي گذر از جامعه ي سنتي به جامعه ي مدرن است که منطبق بر پيروزي انقلاب مشروطه(و تولد سينما در کشور ما) بود. جامعه به مرحله اي راه يافت که به تثبيت مالکيت خصوصي و هويت فردي زمينه يافت. اما ديري نپاييد که انقلاب مشروطه در تحقق آرمانهاي خود با شکست روبرو شد. و حال ايراني که نتوانست هويت فردي بيابد و از آنطرف نيز از جامعه ي سنتي اش فاصله گرفته بود به انساني تک افتاده بدل گشت که فقط ممکن بود در پي منافع و مصالح شخصي و خصوصي خويش گرفتار شدند و هر کس تنها در پي کشيدن گليم خود از آب...
و اما سخن از فردگرايي شد. فردگرايي در عصر جديد حاصل شرايطي است که پس از انقلاب صنعتي و گسترش مناسبات اقتصادي بورژوايي شکل گرفت و با تولدش بينش فلسفي نويني از رابطه فرد و جامعه را پديد آورد. تا نخستين بار جان لاک ليبراليسم و فرد گرايي را تعريفي نو بخشيد و فرد را بر اجتماع مقدم دانست. که اين ايدئولوژي نيز تا اواخر قرن نوزدهم بيشتر دوام نياورد و کم کم رويکردي کاملا محافظه کارانه به خود گرفت
اما در بخش فرهنگي نگرش انسانگرايانه ي عصر روشنگري موجبات ايجاد هويت فردي را بوجود آورد. اين نگرش رفع سلطه ي جزمي گراي دين و کليسا، اشاعه ي عقل گرايي و آزاد انديشي و تبليغ رابطه ي يک به يکي افراد با خداوند بدون واسطه را موجب شد
اما فرهنگ ايران در طول تاريخ فرهنگي خدا محور بوده است. البته خدا محوري در فرهنگ ايران به معناي فقدان انسان دوستي در آن نيست. اما انسان دوستي بر بنيان اصل خدا محوري ممکن گرديده است. که در کنار فرهنگ ايلي از رشد هويت فردي جلوگيري کرده است. جزمي گرايي و تعصب ديني، سلطه مناسبات پدرسالارانه، مبارزه با انديشه آزاد، تبليغ و اشاعه ي فرهنگ قضا و قدري، سترون ماندن نگرش علمي و فلسفي به جهان، ترويج خرافه... همه ي اينها در تداوم فقدان هويت فردي ايرانيان موثر بوده اند
از طرفي بسياري روشنفکران(هنرمندان) ايراني معمولا بدون شناخت دقيق از وضعيت حقيقي اجتماع خود و نداشتن نگرش تاريخي و فقدان هويت، از آنجايي که زمينه هايي براي شناخت فرهنگ ايران زمين وجود ندارند(همه توسط خارجيها کشف و نمود يافته است و يا در شرايطي غير آزاد و يا با دخل و تصرف بسيار باقي مانده باشد.) لذا دست به نسخه برداري هاي غربي مي زند و در تلاش بي حاصل خود، نظرياتي صادر مي کند که با ساختار اجتماعي و فکري مردم ما جور در نمي آيد و نتيجه اي جز شکست و سر خوردگي و نا اميدي از فلسفه و علم در اين سرزمين به بار نمي آيد. بسياري از روشنفکران سياسي ما نيز به علت درگيري با عقده ي حقارت شخصي ناشي از ناديده گرفته شدن خود از سوي حکومت به مبارزه روي مي آورند تا بلکه قهرماني جديد لقب گيرند. لکن از اين قهرمانان توخالي فرهنگ ما کم به خود نديده است. و از طرف ديگر در روند دشوار کشف حقيقت به ادراک شخصي خود از جهان متکي مي شود و با تعصب از آن دفاع مي کند. در اين شرايط از خود گذشتگي روشنفکرانه ديگر مضمون اجتماعي و انقلابي ندارد

Thursday, October 16, 2008

چرخه ي خلق آثار هنري

اولین درسهایم را خسته و کوفته که مرور می کردم به ذهن شرقی ام که فشار می آمد نمی دانستم سبب اینهمه بررسی تاریخی هنر از دیدگاههای مختلف را. راستش را بخواهید برای ما که تاریخ را همواره برایمان نوشته اند و آدمهایش را همیشه غربی هایی بوده اند که کشف کنند و به ارمغان گذاشته اند خسته کننده و بی معنی می آید اینهمه بررسی دقیق اما استاد راهنمای فوق العاده ام آرنولد پری مدام مرا به مدارا می خواند و هنوز نمی دانم چگونه وقتی کشف از اینهمه داشته و ناداشته می کنم تهی می شوم انگار
این مقاله کوچک را در جواب اینهمه محبت و صبر و اصرار به یادگیری تاریخی هنر به آرنولد تقدیم کردم
آدمي از همان اول بار که خودش را جاي شکارچي ديوارنگاره هاي آغازين گذارده بود انگار مي دانست که از اين
تقدير آفرينش گريزي ندارد. و مي دانست از همان روز که بايد به قول ايراني ما از دل برآيد تا بر دل نشيند
مراحل آفرينش يک اثر هنري همچون موجودي تعريف شده، تولد، ميانسالي و پاياني دارد. تا آن اثر همچون ماهيتي حقيقي پذيرفته گردد و از آن پس جزئي از زندگي بشر گردد تا آدمي به عنوان مخاطب يک اثر بيايد نشاني از خود را در يک اثر بيابد و با خيال آن اثر(بسته به نوع تاثيرگذاري) زندگي اش ديگر همان نباشد که تا قبل از برخورد با آن اثر بود. البته از اين گونه آثار در تاريخ هنر بسيار زياد تکرار شده و هر بار همسان با ساختار اجتماعي و فکري بشر تغيير نموده اند. که روال طبيعي ماجرا چنين بود. چه بسا آثاري نيز که در زمان خود درک نشدند و سالها از خلق آن اثر گذشت تا قدرت شعور و درک آدمي به قدر فهميدن آن آثار رسيد. اما آدمي باز مي آيد و به تماشاي همان ديوارنگاره هاي اولين مي نشيند تا عطش ناخودآگاه تاريخي خود را آرام کند و لحظه اي به قدر دربرگرفتگي اثر با او همسو شود و از اين يکي شدن لذت مي برد که لحظاتي از دنياي بزرگ و غير قابل کنترل اش دور شود و به جايي گام نهد که خودش است و اثرش(اثر او چون حالا اوست و تنهايي اوست که دوباره آن را مي آفريند) تا هر جور که دلش مي خواهد آن را درک کند و هر جور که دوست دارد از آن لذت ببرد
در اينجا گاه آدمي خود نيز از جريان آفرينش خبردار است يعني يا مي داند و يا به نوعي خود آفريننده اي است. يا کسي است که هيچ از اين مراحل سر در نمي آورد. و مي آيد لذتي مي برد و مي رود و چقدر نيز اين لذت بردن خالص و بي غش است خالي از هر ادايي و
اما دانايي مثل تيغ دوبر در همه جنبه هاي زندگي آدمي نمايانگر است. گاه اين دانايي باعث لذت مضاعف از آثاري مي گردد و خود به کشف و شهودي بدل مي گردد و گاه خود سدي مي گردد تا از آثاري معمولي تر لذتي نصيبش نشود و گاه و در بيشتر مواقع در مقابل ديدگاه عموم قرار گيرد... و همين تضادها بوده که دانايي را ترغيب به کشف و نقد نموده تا ديدگاه عمومي را چراغي باشد براي بهتر ديدن ، براي کشف و لذت بيشتر و همين تيز بيني ها بود که خالقين اثر را وا مي داشت با همه محدوييتهايي که زندگي هنرمندان را در همه ي اعصار در بر گرفته دلخوش به اين باشد که اين ظرافت ها اين مرارتها کشف مي گردد و... چقدر همين دريافتها تاريخ بشريت را به جلو رانده است...
و به قول آرنولد هاوزر هر هنري که بتواند تاثيري زنده بر ما بگذارد هنري امروزي و مدرن است. هر نسلي اين آثار را با چشمي تازه مي نگرد. اما نمي توان چنين فرضي را هم پذيرفت که مي گويد آخرين ديدگاه، لزوما از ديدگاههاي پيشين درست تر است هرگونه بررسي علمي هنر بايد بهاي دانش بدست آمده را با از ميان بردن تجربه مستقيم و در نهايت برگشت ناپذير زيبايي شناختي بپردازد. حتي در ظريفترين و آگاهانه ترين تحليلهاي تاريخي هنر، آن تجربه مستقيم و اصيل از دست مي رود(در کشور ما که تکليف روشن است). کار هنري فقط سرچشمه تجربه شخصي پيچيده اي نيست. بلکه پيچيدگي اش از نوعي ديگري است، اين کار دست کم حاصل فراهم آمدن سه شرط

متفاوت است: روانشناسي، جامعه شناسي و سبک





فرد به عنوان موجودي روانشناختي فقط امکاناتي را که اجتماع در اختيارش مي گذارد را بر نمي گزيند بلکه پيوسته براي خودش امکانات تازه اي مي آفريند. که جامعه به هيچ وجه مجازش نمي داند. با اينکه ممکن است اين شرايط تازه زندگي هنرمند را محدود سازد. فرد خلاق شکلهاي تازه اي براي بيان ابداع مي کند و کسي اين شکلها را در اختيارش نمي گذارد. آنچه او به عنوان امري مسلم مي پذيرد، ماهيتي منفي داردنه مثبت. همه آن چيز ي که در برهه اي خاص از زمان نمي توان درباره اش انديشيد، احساسش کرد و يا حتي فهميدش و بيانش کرد.ولي هيچگاه با استفاده از ملاحظات صرفا صوري و سبک شناسانه نمي توانيم بگوئيم چرا فلان خط تکامل هنري در نقطه اي خاص پاره مي شود و بجاي پيشرفت و گسترش بيشتر جايي خود را گونه هاي تازه مي دهد
هنر به واقعيت اجتماعي بسيار نزديک است. و به شيوه اي به مراتب علني تر و بي پروايانه تر در سمت هدفهاي اجتماعي پيش مي رود و آشکارتر و قاطع تر از علوم عيني به عنوان سلاحي ايدئولوژيک، مدح يا آوازه گري به کار گرفته مي شود. ولي مساله ايدئولوژي در عرصه هنر، شکلي متفاوت با علوم بخود مي گيردو مفهوم حقيقت در هنر

تفاوت چشمگيري با مفهوم حقيقت تئوريک پيدا مي کند
خوشا دانايي و خوشا لذت کشف هاي مکرر

Friday, September 12, 2008

نقش ويژه هنر در تکامل زندگي آدمي


«به بهانه ي نمايش فيلم زندگي ديگران»
هم برقرار منقل ارزير آفتاب
خاموش نيست کوره
چو ديسال
خاموش
خود
منم
مطلب از اين قرار است
چيزي فسرده است و نمي سوزد
امسال
در سينه
در تنم

(احمد شاملو)

هنر تقريباَ به سالمندي آدمي است.هنر شکلي از کار است و کار فعاليتي ويژه ي انسان
ميليون ها انسان کتاب مي خوانند ، به موسيقي گوش مي دهند ، به سينما مي روند . چرا ؟ اگر بگوئيم در پي هيجانند و تفنن ، از پاسخگويي سر با ز زده ايم . چرا غرقه شدن در زندگي مسائل شخصي ديگران همذات پنداشتن
خود با يک نگاره ، يک قطعه موسيقي ، قهرمانان يک داستان يا فيلم ، مايه هيجان ، آسايش و تفنن است ؟ چرا ما در برابر اين ( غير واقعيت ) چنين واکنشي نشان مي دهيم که گويي واقعيتي شدت يافته است ؟ اين چه تفنن شگفت و مرموزي است ؟ کسي مي گفت مي خواهيم از يک هستي ملامت بار بگريزيم و به سوي هستي غني تر و احساسي بي خطر تر رو آوريم ، تازه اين سوال پيش مي آيد که چرا هستي خود ما بسنده مان نيست ؟ چرا عطش غني ساختن زندگي ديگران و نظاره ديگران در فضاي تاريک تالار نمايش که هر چه روي آن مي گذرد بازي ست ، تا به اين حد مجذوبمان مي کند ؟ ظاهراَ آدمي خواهان آن است تا بيش از آنچه هست ، باشد . مي خواهد انسان جامع باشد . از اينکه فردي جدا و تنهاست ، ناراضي است . از انزواي زندگي فردي به سوي « کمالي » که آنرا حس مي کند و مي طلبد گرايش دارد. از سويي کمال زندگي يي که فرديت با همه محدوديت هايش از او باز مي گيرد ، به سوي دنيايي منصف تر ، دنيايي که مفهوم تر باشد، مي گرايد.
بر ضد سوختن و ساختن در چهار ديواري زندگي ، و در محدوده بي ثبات و گذراي شخصيت خود مي شورد . مي خواهد به چيزي دست يازد بيشتر و برتر از « من » . به چيزي که بيرون از اوست و در عين حال برايش اهميت اساسي دارد . در آرزوي آن است که دنياي بيرون را جذب کند و از آن خود سازد . و به اجتماعي کردن فرديت خود همت گمارد . اگر سرشت آدمي اين بود که به چيزي بيشتر از فرد فکر نکند ، اين آرزو درک نشدني و نا مفهوم مي نمود ، زيرا در آن صورت ، بي گمان فردي بود جامع . يعني هر آنچه مي توانست باشد ، بود .
اين آرزو براي آدمي ( فزوني گرفتن و کمال يافتن ) مبين آن است که وي افزون تر از يک فرد است ، احساس مي کند که تنها در صورت بر خورداري از تجارب ديگران است که ( ممکن است بالقوه از آن وي نيز باشد) به جامعيت نائل مي شود . آدمي استعداد نهاني خود را ، با آنچه بشريت در مجموع قادر به انجام دادن آن است ، مترادف مي داند. و هنر وسيله اي ضروري براي اين هم آميزي فرد با کل است ، و بازتابي است از استعداد بي کران وي براي اختلاط و سهيم بودن در احساس ها ، انديشه ها ، زندگي ها و
در چنين شرايطي هنرمند بودن مستلزم اين است که انسان احساسي را بگيرد ( شناخت حواس خود، خود يکي از مهمترين بخشهاي اين مرحله است ) نگه دارد ؛ به خاطر بسپارد و خاطره را به قالب بيان
و ماده را به جامه ي شکل در آورد. عاطفه و احساس، به تنهايي براي هنرمند کافي نيست ، او بايد که گذشته خود را بشناسد و از آن لذت ببرد ؛ تمام قواعد ، فنون ، اشکال و قراردادهايي را بفهمد که بدان وسيله ، طبيعت را مي توان رام و تابع ميثاق هنر کرد . تناقض ديالکتيکي و کشاکش ، جزء لاينفک هنر است ؛
هنر نه تنها از احساس کردن شديد واقعيت مايه بگيرد . بلکه بايد ساخته شده و از طريق عينيت شکل بگيرد. هنر پردازي ارادي ، نتيجه مهارت است . از مدارک موجود ممکن است چنين نتيجه گيري شود که هنر در اصل جادو بوده است –کمک جادويي براي چيره شدن بر جهان واقعي و نامکشوف-.
نقش جادويي هنر به نحوي روز افزون ، جاي خود را به نقش تنوير مناسبات اجتماعي و روشنگري انسان در جوامع اي که در تيرگي فرو مي روند و ياد دادن به انسان براي شناختن و دگرگون ساختن واقعيات اجتماعي بي نظير
است

( زندگي ديگران )
ديگر نمي توان يک جامعه بسيار پيچيده را ، همراه با مناسبات و تناقضات فراوانش به سادگي تحليل کرد . در چنين جامعه اي که مي بايد آن را کلاَ باز شناخت و آگاهي همه جانبه اي از آن به دست آورد ، قطعاَ نياز فراواني به گسستن از اشکال متحجر اعصار پيشين ، که در آنها عنصر جادو هنوز فعال بوده ، و نيل به آزادي وسيع تري ، از قبيل خلق داستان وجود دارد . هر يک از عناصر هنر ، بسته به مرحله اي که جامعه بدان رسيده است امکان دارد در يک زمان خاص بر ديگري برتري يابد . گاهي عنصر جادو و زماني عنصر تعقل (روشنگري) ، گاهي درون نگري خوابناک ، گاهي ديگر ميل به تيز بيني. اما هنر چه رخوت آور، چه معقول چه ظلمت زا و چه روشنگر ، صرفاَ توصيف علمي واقعيت نيست
نقش ويژه ي آن همواره اين است که انسان جامع را به تکاپو در آورد . به « من » توانايي ببخشد که به مدد آن خود را با زندگي ديگران ، همذات بپندارد ، و آنچه را به او تعلق ندارد اما مي تواند متعلق باشد ، به تصرف خويش در آورد
حتي هنرمندِ آموزشگري چون " برشت " نيز صرفاَ از روي منطق و استدلال به کار نمي پردازد ، بلکه احساس و تلقين را هم درکار خود مي آميزد . وي نه تنها تماشاگران را با يک اثر هنري مواجه مي کند ، بلکه راه نفوذ به درون اثر را نيز براي آنان هموار مي سازد . خود او نيز از اين امر آگاه بود و اظهار مي داشت که چنين کاري با اصول نمايش او مغايرت ندارد
« در اين روش ممکن است گاهي آنچه از نظر عاطفي تلقيني است، به عنوان وسيله اي ارتباطي ، مسلط شود و گاهي ديگر ، آنچه از نظر عقلاني ترغيب کننده است »
همان طور که نقش ويژه ي اساسي هنر ، براي طبقه اي که مقدرات جهان را دگرگون مي سازد ، روشنگري و عمل انگيزي است نه جادو گري ، به همان اندازه نيز با زدودن بقاياي بسيار اندک جادو از ماهيت اصلي آن ، هنر از هنر بودن باز مي ماند
هنر در تمام اشکال تکاملي خود ، در شوکت و تفنن ، ترغيب و اغراق ، معقول و نامعقول ، وهم و واقعيت ، همواره با جادو رابطه دارد
از هنرگريز نيست ، تا انسان بتواند جهان را بشناسد و دگرگون سازد ، لکن هنري ضرورت دارد که جادوي ذاتي خود را به همراه داشته باشد

Monday, August 11, 2008

موسیقی فیلم




ارتباط تنگاتنگ موسیقی و فیلم از همان روزهای اول سینما شکل گرفت
اولين مورد شناخته شده در استفاده از موسيقي در سينما به دسامبر سال 1895 باز مي گردد. فيلم «برادران لومير» در گراند هتل شهر پاريس با همراهي پيانو به نمايش درآمد. در واقع اين موسيقي وجه بياني فيلمي است که گفتار ندارد. در اين موقعيت موسيقي بايد نهايت ظرفيت خودش را نشان دهد. تااواخر دهه 1920 و با به صحنه آمدن سينماي ناطق تا مدتي جايگاه موسيقي در شرايطي ابهام آميز قرار گرفت تا اينکه پس از مدتي نه چندان طولاني، موسيقي توانست جايگاه واقعي خودش را در فيلم به دست آورد تا آنچه که نمي توان با کلام بيان کرد به نحوي تاثير گذارتربه مخاطب منتقل کند. بديهي است عواملي که در ساخت موسيقي فيلم به کار گرفته مي شوند همان عواملي هستند که در تصنيف يا هر نوع موسيقي مورد استفاده قرار مي گيرند. اين ارکان را مي توان به صورت نغمه، ملودي، ريتم، هارموني (اصوات هم زمان يا هم نوا)، ارکستراسيون عنوان کرد. اما اين عوامل بايد با شرايط داستان و ريتم حرکت فيلم منطبق باشد. اما اينکه کدام موسيقي متن بهتر است؟ قضاوت در اين خصوص ساده نيست چون حيات موسيقي فيلم متصل به فيلم و فيلمنامه و به طور کلي مجموعه اي است که براي آن خلق شده است. در آثار موسيقي يک نفر با تمام توانش بدون محدوديت يا هيچ ايده اي خارج از خودش اثري را به صورت مستقل مي نويسد در حالي که در ساخت موسيقي براي فيلم چنين نيست و آهنگساز با نظر خودش در چارچوب يک موضوع و تصاويري خاص اثري را به وجود مي آورد. مقايسه اين اثر با موسيقي فيلمي ديگر ميسر و معمول نيست مگر اينکه چند نفر بر روي موسيقي يک فيلم کار کنند و آنگاه آنها با هم مقايسه شوند. پرسش ديگر اينکه آيا هيچگاه يک موسيقي بسيار ارزشمند و حساب شده مي تواند يک فيلم ضعيف را نجات دهد و برعکس آيا فيلم هاي شاخص توانسته اند موسيقي خودشان را خوب معرفي کنند. البته اصولي را در قضاوت و نقد مي شود در نظر گرفت
ولي در مورد سابقه حضور و استفاده از موسيقي در سينماي ايران ابتدا در سال 1900 ميلادي ناصرالدين شاه در سفر به فرانسه سينما توگراف را مي بيند و ....خوشش مي آيد ...در واقع پيشگام در سينماي ناطق ايراني عبدالحسين سپنتاست. فيلم دختر لر که در سال 1312 در تهران بر روي پرده رفت، نخستين فيلم او و ناطق سينماي ايران بود. اين فيلم در کمپاني امپريال فيلم بمبئي تهيه شده بود. موسيقي به معناي موسيقي متن نداشت و بيشتر در مورد پيشرفت هاي ايران بود. اين فيلم 5 سال بعد از دومين فيلم ناطق محصول سال 1928 به نام چراغ هاي نيويورک به نمايش در آمد. البته سپنتا فيلم هاي ديگري از جمله «فردوسي»، «شيرين و فرهاد» را نيز ساخت که در فيلم اخير دیالوگها به صورت ترانه و در واقع موزيکال بودند. چهارمين فيلم ساخته سپنتا «چشم هاي سياه» بود که در هند ساخته شد و آخرين فيلم اين هنرمند «ليلي و مجنون» (1315) نام داشت. پس از آن تا سال 1326 در ايران فيلمي ساخته نشد. در واقع موسيقي تا دهه چهل در سينماي ايران به صورت ترانه هايي بود که براي جلب نظر مخاطبان و تداوم اقتصاد و سينما استفاده مي شد و انواعي از آثار فاخر تا نازل براي آنها ساخته شد. کم کم خود خوانندگان هم به بازيگري پرداختند. اولين فيلم ايراني دهه هاي سي ساخته اسماعيل کوشان به نام «طوفان زندگي» است که موسيقي آن را اساتيد بزرگی چون روح الله خالقي و ابوالحسن صبا ساختند و ترانه هاي آن از رهي معيري بود. خوانندگان آن استاد غلامحسين بنان و خانم ايران علم بودند. اين فيلم طي يک سال ساخته شد و سال 1327 به روي پرده رفت.فيلم بعدي نيز به نام «زنداني امير» (1328) از دیگر ساخته هاي دکتر کوشان بود و استاد حسنعلي ملاح و مهرتاش چهار ترانه براي آن ساختند. فيلم «وارتيه بهاري» (1328) و «شرمسار» (1329) نيز در همين دوره ساخته شد و پس از مدتي موسيقي فيلم به صورت ترانه از وجوه جاذبه هاي اصلي فيلم هاي فارسي شد و در واقع موسيقي متن به مفهومي که در فيلم هاي مغرب زمين مطرح بود و در لايه هاي مختلف فيلم ها شنيده مي شد براي آنها تصنيف نشده بود. جايگاه ترانه در فيلم هاي فارسي باعث شد از ابتداي دهه 1330 بسياري از خوانندگان روز خودشان وارد فعاليت سينمايي شوند. در اواخر دهه 40 به گفته تاریخ نویسان دو فيلم مهم و تاثيرگذار ساخته شد که فيلم هاي گاو به کارگرداني داريوش مهرجويي و قيصر به کارگرداني مسعود کيميايي بودند. موسيقي گاو ساخته هرمز فرهت و قيصر ساخته اسفنديار منفردزاده بود.در واقع هر يک از اين فيلم ها به نوعي نه تنها بر سينماي ايران بلکه بر نحوه استفاده از موسيقي فيلم در ايران تاثير گذاشتند. موسيقي فيلم قيصر در ديدگاه عموم برجسته تر و مقبول تر و با فرهنگ عمومي سازگارتر بود.و از همان لحظه فرهنگ غلطی را با خود به سینمای ما هدیه کرد که تا امروز رد پای آن دیده می شود آن هم طنین موسیقی با گام بلند در بیشتر لحظات فیلم به گونه ای که تنها شما موسیقی را می بینید نه فیلم را
موسيقي فيلم گاو با مجموعه فيلم متجانس و از جهت بافت موسيقايي علمي تر و غني تر بود و در قياس با فيلم قيصر بيشتر مورد توجه کارشناسان موسيقي و جامعه هنري قرار گرفت.
بايد اذعان کرد يک موسيقي درخشان هيچگاه نتوانسته يک فيلم ضعيف را نجات دهد. برعکس بسياري فيلم هاي قوي و جود داشته که به موسيقي خودش اگر از بداعت و اجراي برجسته اي نيز برخوردار نبوده اهميت و موقعيت خاصي بخشيده است.از آنجايي که موسيقي عاطفي ترين و بي واسطه ترين هنر هاست عوامل عمده اي براي تاثيرگذاري در حوزه موسيقي فيلم هاي ايراني مي تواند به طور خاص عنوان شود. در واقع سه عنصر مهم براي انعکاس يک احساس کلي در موسيقي فيلم هاي ايراني قابل تشخيص است. اول خط ملودي و دوم بهره گيري از سازهاي ايراني، سوم چگونگي ترکيب و تلفيق نغمات و اصوات و سازها در سال هاي اخير در مورد موسيقي فيلم و جايگاه و کيفيت و اهميت آن نظرات مختلفي ابراز شده است. به عنوان مثال مرتضي حنانه از موسيقي دانان و آهنگسازان برجسته فيلم معتقد بود: «موسيقي فيلم در ايران يعني کاري که کارگردان خوشش بيايد. چون قضاوت هاي او مطرح است و مي تواند اثري را از قوه به فعل درآورد.» در گذشته بسياري از سازندگان موسيقي فيلم موسيقي را با همه اعضا ارکستر همزمان اجرا و ضبط مي کردند. در حالي که امروز موسيقي در چند مرحله و هر ساز به صورت جدا اجرا و ضبط مي شود و اين امر اگر چه از يک سو موجب ارتقاي کيفيت اجراي ساز مي شود ولي موسيقي نهايي فاقد حس مشترک نوازندگان و فراز و فرود هاي کمي و کيفي اجراست. بعضي معتقدند موسيقي بايد حاوي ملودي يا ملودي هاي بديع و به خاطر سپردني باشد. همچنين برخي از آهنگسازان بر اين عقيده اند که موسيقي هنرمعماري در زمان است و اين چارچوب فکري آهنگساز است که عيار موسيقي را تعيين مي کند.
موسیقی فیلم در فیلمهای جدید سینمای ایران بیشتر کپی از نمونه های تابلو خارجی است و یا موجود عجیب الخلقه ایست که نام موسیقی را نمی شود بر آن نهاد. این رسمی است که به سریالهای تلویزیونی تیزرهای تبلیعاتی و... کشیده شده است که به بر هم ریختگی همه گونه ایمان می آید. نه؟

Saturday, August 2, 2008

...تو دستهایت را می بخشیدی

چه کسی می خواهد / من و تو ما نشویم / من اگر ما نشوم تنهایم / تو اگر ما نشوی تنهایی / از کجا که من و تو / شوری از عشق و جنون / باز برپا نکنیم
(حمید مصدق)
می دانم صدای نارس و کوچک من به جایی نمی رسد ، اما باید این حرفها را بگویم و بگویم که در این روزگار بیش
از همیشه به مهر و مهر نیاز داریم
در ادامه حرفهای پیشترم باید بگویم
این همه سوتفاهم ، حاصل عادت جهان سومی تساهل در خرد و دانایی و کمبود اساسی متن های مرجع و ترجمه های بعضن اشتباه است. و سواد دهه ی بوق ... و گوشها و چشمهای دُُگمی که اجازه ی ورود نیروهای تازه را نمی دهد بی خبر از اینکه همین ها آنها را کنار گذاشته اند... و چشم های مردم من می گوید که من شعر تازه، داستان تازه، حرف تازه و... می خواهم
دلم گرفته از این تکرار و تکرار و تکرار، نگاه تازه، نه اصلن چشم تازه می خواهم من
انگار همه چیز این سرزمین دارد به سمت یک سیاست زدگی پوچ پیش می رود
و سیاست زدگی ، که جزو ناگزیری ها و مصیبت زدگی های تحمیلی زندگی در جهان سوم است که از بقال تا راننده تاکسی همه و همه خود را ... می دانند
من می دانم حکمن ما یک جایی قافیه را باخته ایم و ندانسته ایم که باخته ایم یا نخواسته ایم که بدانیم که با دانایی اش کیفوری نادانی مان را خراب کنیم
و خوب می دانم که هستند هنرمندانی هم در این میان که (در بی خبری) می مانند و ادامه می دهند می آفرینند همانها که احساسی را می گیرند نگاه می دارند، به خاطر می سپرند، و خاطره را به قالب بیان و ماده را به جامه ی شکل در می آورند. و این سابقه به سالمندی تاریخ انسان است. و هم اینها بودند که با تغییر دادن عناصر طبیعت آنها را به تصرف خود درآورده و خیالهایشان را با اولین ابزارش یعنی دستهایش بکار گرفت ، با همین دستها بود که آدمی، اول بار زمینی را شخم زد و اول گیاهی را کاشت و
همین دستها بود که اولین آیین های او را بوجود آورد
و همین دستها بود که در باغچه می کاشت و امید به سبز شدنشان داشت
وهمین دستها بود که عضو اساسی تمدن و فرهنگ و آغازگر انسانی شدن شد. و از طرفی ...و مگر با همین دستها نبود که آدمی سیب را چید و
اولین اسلحه را ساخت وهمین دستها بود که اول بار هابیلی را شهید کرد و سیل عظیم کشتار آدمیان را بنا نهاد
(حیاط خانه ی ما تنهاست/ حیاط خانه ی ما تنهاست / تمام روز/ و از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید )

Saturday, July 19, 2008

خسرو خوبان


...خبرهاي بد صبر نمي کنند تا مهيايشان باشي

.سايه ي مردي درازناي کوچه مي گذرد خاموش ، خسته

...کوچه ي نا آشنا مي گيرد آدم را مي برد با خود و پاهاي سايه مي کشد روي دانه هاي افرا و مي پراکندشان تا باد

...ديگر قوزکِ پاي سايه ياراي رفتن ندارد خسته است سايه ....غربتِ دستاي ....
دانه هاي ريز باران مي بارد بر تو مي شکفي و پخش مي شوي، موهاي بلوطي ات را گرفته اي رو به باران، آرام ... کجبار مي زند باران برت ... آب مي بردت دريا تا دور دست ها عاشقت شود ....و صداي تو موج...
می گفت:«از سر تا پایم، همه خدا گرفته است. این بی خبران، این بی ذوقان، چه فسرده اند! چه مردودند! انا «الحق! سبحانی! که طاقتِ من دارد، با این گفتار و این کلام؟ آنها کجا خدا بینند؟
گفتم:«آخر بیا! کارها داریم. چه گریز پایی ... تو نازکی، طاقت کلمات بسیار ما نداری. مرا دهان پر از آرد است، برون می زند. تو می رنجی، اما نتوانی رفتن. راست است. تا چنان نشده ای که خوابِ تو عین بیداریست، مخُُسب! «.چه گونه باشد خداوندگار بیدار و بنده خفته؟ تا چنان شود که خواب تو عین بیداری بُود

Wednesday, July 2, 2008

کارگاه تخصصی آموزش فیلمبرداری با حضور استاد محمود کلاری

کارگاه تخصصی آموزش فیلمبرداری با حضور استاد محمود کلاری از تاریخ 7مرداد ماه به مدت سه روز در مدرسه کارگاهی سینما برگزار میشود.
محل ثبت نام: شیراز ،چهارراه گمرک، آموزشگاه مدرسه کارگاهی سینما
تلفن:2304623و 09173030191
.

کارگاه آموزش تحلیل فیلم استاد سعید عقیقی


کارگاه آموزش تحلیل فیلم استاد سعید عقیقی، منتقد و فیلمنامه نویس برجسته کشور از تاریخ 11 مرداد ماه به مدت یک ماه در مدرسه کارگاهی سینما برگزار می شود.
موضوع جلسات کارگاه به شرح زیر می باشد:

مبانی تحلیل فیلم:ریشه ها،زمینه های نقد ساختاری

نقدفیلم به عنوان فرآیندی فلسفی

نقدفیلم به عنوان یک عمل ژورنالیستی(قوت ها و ضعف های نقد مطبوعاتی)درایران

نقد به مثابه یک واکنش روشنفکرانه

آیا تحلیل فیلم به مولف فیلم وابسته است؟

ویژگی های سینمای کلاسیک:زیبایی شناسی و نقدفیلم

آیا تحلیل زیبایی شناختی بدون سواد بصری ممکن است؟

تفاوت نقد فیلم با نقد فیلم نامه

دشواری های نقدمضمونی

زیبایی شناسی سینمای مدرن و نمایش چند نمونه

مطالعه نمونه هایی از نقد فیلم و برشمردن نقاط قوت و ضعف

آشنایی با سینمای معاصر:مرور کارگاهی نقد جدید با نمایش فیلم و تحلیل هم زمان


محل ثبت نام :شیراز ، چهارراه گمرک آموزشگاه مدرسه کارگاهی سینما
تلفن: 2304623 و 09173030191
.

Wednesday, June 18, 2008

برنامه های جدید کانون فیلم شیراز اعلام شد

برنامه های جدید کانون فیلم شیراز اعلام شد

دوره جدید برنامه های کانون فیلم شیراز با عنوان سینمای مستقل از شانزدهم تا بیست و پنجم تیر ماه در تالار حافظ برگزار میشود.

جزئیات برنامه به شرح زیر می باشد:

یکشنبه ۸۷/۴/۱۶ رز ارغوانی قاهره (۱۹۸۵وودي آلن) عباس بیاتی

دوشنبه ۸۷/۴/۱۷ عجیبتر از بهشت (۱۹۸۶جيم جارموش) احمد آرام

سه شنبه ۸۷/۴/۱۸ اروپا(۱۹۹۱لارنس فون ترير) بهروز بصیری فرد

چهارشنبه ۸۷/۴/۱۹ آماتور (۱۹۹۴هال هارتلي) علی زارع قنات نوی و هادی سبحانیان

شنبه ۸۷/۴/۲۲ زیر زمین (۱۹۹۵امير كاستاريكا) علی زارع قنات نوی و هادی سبحانیان

یکشنبه ۸۷/۴/۲۳ طعم گیلاس(۱۹۹۷عباس كيارستمي) سعید ذوالنوریان

دوشنبه ۸۷/۴/۲۴ کودک(۲۰۰۵برادران داردن) احمد آرام

سه شنبه ۸۷/۴/۲۵ زندگی دیگران(۲۰۰۷فلوريان هنكل فن دونرسمارك) فرزاد موتمن

لازم به ذکر است که نشست پایانی با حضور استاد فرزاد موتمن برگزار خواهد شد.

توجه: برنامه ها هر روزساعت ۱۷ در تالار حافظ برگزار ميگردد.

مدارك ثبت نام: دو قطعه عكس ،فتوكپي شناسنامه و مبلغ ۲۵۰۰ تومان و پوشه

مركز ثبت نام: چهارراه گمرك ،مدرسه كارگاهي سينما تلفن:۲۳۰۴۶۲۳ و ۰۹۱۷۳۰۳۰۱۹۱

Monday, May 26, 2008

تاریخ سینمای ایران از انقلاب مشروطه می گذرد


آيا ، ارتباطى بين سينما و نهضت مشروطيت وجود دارد؟ آيا مى توان با توجه به حضور هنر و فناورى مدرن در سينما از يك طرف و حضور انديشه سياسى و فلسفى مدرن در واقعه مشروطيت از يك طرف ديگر، تعاملى را بين اين دو رويكرد مدرن در نظر گرفت؟ آيا موانعى كه بر سر راه تحقق مشروطيت در سيستم سياسى و حكومتى ايران وجودداشت قابليت برقرار كردن نسبت با معضلات اجتماعى فراروى سينما را داشت؟آنچه تاريخ در اختيار ما نهاده ، گواهى روشنى بر نسبت مستحكم بين اين دو رهاورد مدرنيسم ارائه نمى دهد و مسير چنان بود كه گويى هر يك از اين دو موقعيت راه خود را مى رود. برخلاف عناصرى از قبيل ادبيات، مطبوعات، تجارت، ديوان سالارى مدرن و... كه به شدت بر شكل گيرى انديشه مشروطيت در ايران تاكيد داشت، سينما عنصرى جدا بود و گويى در اين حوزه هيچ كنشی را از خود نشان نداد


البته سينما نيز به موازات بسيارى ديگر از پديده هاى اجتماعى و انسانى تحت الشعاع تحولات مشروطيت قرار گرفت، اما اين نوسان ها در سطح بود و از تعامل در عمق خبرى نبود. با توجه به همبستگى شديد بين سنت و مذهب در آن سال ها، طبيعى بود كه ورود سينما به عنوان يكى از مظاهر تجدد چندان مطلوب اقشار متعصب نبود و از همين رو ورود به اين ميدان بيشتر براى اقليت هاى غير مسلمان فراهم بود تا بدون دغدغه هاى ناشى از مذهب حاكم بدين امور بپردازند. حتى تاريخ گواهى مى دهد كه برخى از مراجع نام آور آن دوران، از جمله مرحوم شيخ فضل الله نورى نسبت به حرمت سينما فتوا صادر كرده بودند و مردم مقلد و متدين نيز به دليل همين تحريم شرعى عمدتاً به سينما نمى رفتند. اما سينما فقط در سايه اعتقادات دينى محدود نشده بود و دو رهيافت سياسى آن زمانه كه در مشروطيت خواهى و طرفدارى از حكومت مطلقه تجلى پيدا كرده بود. البته اين دو رهيافت نيز خالى از تاثرات مذهبى نبود، بر سينما سايه هاى خاص خود را افكندند. ميرزا ابراهيم خان صحاف باشى كه نامش در تاريخ سينماى ايران به عنوان يكى از بانيان سينما در ايران ثبت شده است، خود از طرفداران جدى مشروطيت بود تا آنجا كه در انجمن مخفى ناظم الاسلام كرمانى (تاسيس ۱۲۸۳) به عضويت درآمد و به نقل از ناظم الاسلام در كتاب تاريخ بيدارى ايرانيان، در ارتباط با اين انجمن ابراز داشته بود: «من در صورتى عضويت انجمن را قبول مى كنم كه اهالى انجمن مادام العمر لباس سياه رنگ بپوشند. چون كه وطن در حال احتضار است تا او را بهبودى حاصل نشود ما بايد سياهپوش و به حالت عزا باشيم.» از همين رو بود كه صحاف باشى حتى هنگام كار در سالن سينما چراغ گاز (نخستين سالن عمومى سينما در ايران. تاسيس: رمضان ۱۳۲۲ هجرى قمرى در خيابان اميركبير فعلى) دائماً سياه پوش بود. ناظم الاسلام در باب فعاليت هاى سياسى او باز مى گويد: «صحاف باشى عريضه اى را در دالان خانه امير بهادر به نحوى به مظفرالدين شاه مى رساند كه متنش اين بود: اى كسى كه تاج سلطنت را بر سر تو گذارده و عصاى سلطنت را به دست تو داده، بترس از وقتى كه تاج را از سر تو و عصا را از دستت بگيريم.» ظاهراً بين صحاف باشى و سيد جمال الدين واعظ (از پيشگامان عرصه مشروطيت كه قضيه حمله به عمارت بانك استقراضى روس نيز با سخنرانى مهيج او به وقوع پيوست) نيز ارتباطات و رفاقت زيادى وجود داشته است. سيدمحمدعلى جمال زاده، فرزند سيد جمال واعظ، در خاطرات خود كه در نشريه راهنماى كتاب (سال ،۲۱ شماره ۲-۱) آمده است، صحاف باشى را به ياد مى آورد كه در جلسات روضه خوانى پدرش در مسجدشاه، اشعارى را قرائت مى كرد و كاغذ و قلم و كتاب به مخاطبانش مى داد تا اهميت فهم و سواد را آنان يادآور شود. زمانى نيز كه سيدجمال واعظ در منزل ناظم الاسلام كرمانى پنهان شده بود، صحاف باشى ماهى ۱۲ تومان به او مى داد و ديگران را نيز تشويق مى كرد تا در اين زمان كه عرصه به سيدجمال تنگ شده بود به وى كمك مالى كنند.فعاليت هاى سياسى ميرزا ابراهيم خان صحاف باشى، سرانجام به تعطيلى سينماى چراغ گازش- تنها پس از يك ماه فعاليت- انجاميد. اين تعطيلى ناشى از اعتراض برخى از متدينين بود كه تاسيس سالن سينما را در خيابان چراغ گاز بى دينى مى دانستند و پس از بدگويى هاى فراوان عليه او سرانجام شيخ فضل الله نورى سينماى او را تكفير مى كند. به موازات اين امر علايق مشروط خواهى صحاف باشى نيز مزيد بر علت شده بود تا درباريان سرانجام سينماى او را به تعطيلى بكشانند. پس از پاره اى مناقشات مالى محمدعلى شاه نامه اى به اتابك اعظم نوشت و در آن تاكيد كرد: «صحاف باشى را زنجير كنيد.» صحاف باشى بعد از خروج از زندان به علت تنگناهاى مالى اقدام به فروش اموال و اجناس و وسايل كارخانه و تماشاخانه و دستگاه سينماتوگراف و فيلم هايش كرد. در واقع او بنا بر روايت محمدعلى جمال زاده در استبداد صغير دار و ندارش را غارت كردند و خودش هم صدمه ديده و با تن عليل و گويا با پاى شل توانسته بود خود را از راه بوشهر به بمبئى برساند.» اما آيا همه پيشگامان سينماى ايران همچون ميرزا ابراهيم خان صحاف باشى، مشروطه خواه بودند؟ چنين نيست. تاريخ اين سينما از شخص ديگرى به نام مهدى روسى خان نيز ياد مى كند كه دو سال پس از ميرزا ابراهيم خان صحاف باشى توانست سينما را در ايران رواج دهد. نام اصلى او ايوانف بود و به سبب عكس هايى كه از نجبا و اشراف گرفته بود، محمدعلى شاه به او لقب روسى خان اعطا كرده بود. روسى خان به واسطه ارتباطات وسيع با دربار محمدعلى شاه اولين فعاليت نمايش فيلم خود را در بهمن ۱۲۸۵ در اندرون دربار و خانه هاى نجبا و اشراف انجام داد و سپس همزمان با به توپ بستن مجلس در بهار ۱۲۸۷ حياط خانه جنب عكاسى اش را به صورت سالن نمايش فيلم درآورد. (خيابان علاءالدوله) البته همزمان با او شخصى به نام آقايف نيز در خيابان چراغ گاز سالن ديگرى برپا مى كند و به عنوان يك رقيب در برابر او ظاهر مى شود. اما روسى خان با تجهيز سالن خود سعى در ترغيب بيشتر مشتريان داشت. جالب اينجا بود كه يكى از مشتريان دائمى او كلنل لياخوف بود كه نامش در تاريخ سياسى ايران با به توپ بستن مجلس شوراى ملى گره خورده است. چندى بعد روسى خان در ابتداى خيابان لاله زار سالن نمايش فاروس را افتتاح كرد تا رونق بيشترى كسب كند و همين امر اختلافات بين او و آقايف را تشديد كرد تا جايى كه پس از يكسرى زدوخوردهاى حتى فيزيكى كارشان به حبس در زندان كشيد. پس از آزادى از حبس روسى خان سالن ديگرى در دروازه قزوين به راه انداخت. اما به علت عدم جواز و ندادن ماليات حاكم تهران با او درگير شد و حتى سالن جديدش را تعطيل كرد كه به واسطه وساطت لياخوف قضيه به نفع روسى خان تمام شد. در اين دوران شيخ فضل الله نورى نيز براى روسى خان پيام فرستاد كه مايل است سينما را ببيند و روسى خان نيز جلسه خاصى را جهت شيخ فضل الله و اطرافيانش ترتيب داد. اگر چه هيچ عكس العمل يا نظر خاصى پس از اين ماجرا از جانب شيخ فضل الله نورى صادر نشد، اما برخى همين تماشاى روى پرده از فيلم هاى روسى خان را دال بر لغو تحريم قبلى شيخ فضل الله نسبت به سينما مى دانند.تحولات نهايى انقلاب مشروطيت كه از قيام تبريز نضج گرفت و به فتح تهران انجاميد، موقعيت روسى خان را كه مخالف مشروطه بود و با دربار محمدعلى شاه و روس ها ارتباط نزديك داشت، متزلزل كرد. بعد از اينكه مبارزه طرفداران حكومت و مشروطه خواهان بالا گرفت، سالن سينماى روسى خان از ثبات قبلى خارج شد و يك شب مورد استفاده مجاهدان مسلح قرار مى گرفت تا فيلم ببينند و شب ديگر قزاق هاى روس چنين مى كردند! با پيروزى مشروطه طلبان و پناهندگى محمدعلى شاه به سفارت روسيه روسى خان سينماى دروازه قزوين را تعطيل كرد و در سالن فاروس نيز با مجاهدين _ كه اغلب با اسلحه هايشان به ديدن فيلم مى آمدند _ مشكل داشت و سرانجام اين سالن را نيز در اواخر سال ۱۲۸۸ تعطيل كرد. اما مردم خشمگين و انقلابى همچنان به دنبال بقاياى حكومت استبداد صغير بودند و روسى خان يكى از اين اهداف بود. آن سال نيز كه حتى به مغازه اش نيز رحم نشد و مورد تاراج قرار گرفت. روسى خان دو سه سال بعد پس از فروش دستگاه هاى نمايشش از ايران خارج شد و به فرانسه مهاجرت كرد و به خدمت همسر محمدعلى شاه درآمد و تا آخر عمرش نيز در خدمت خاندان قاجار در اين كشور بود.
سرنوشت دو پيشگام سينماى ايران صحاف باشى مشروطه خواه و روسى خان استبدادگرا بسيار شبيه به هم بود و اين نشان مى دهد كه تحولات انقلاب مشروطه در ارتباط با سينما يك نسبت ابزارگرايانه برقرار ساخته بود. سينما قبل از آن كه با خود ماهيت سينما تعريف شود، در نسبت با ايدئولوژى حاكم تبيين مى شد. حد و مرزش بسته به ديدگاه گاه متضاد هژمونى مسلط، به انقباض و انبساط مى گرائيد. به عبارت ديگر اين سينما بود كه در گرداب تحولات مشروطه به چرخش درآمد و برعكس مشروطه تاثيرى را از اين هنر صنعتى نگرفت. اما آيا اين رويه در گذر زمان نيز چنين تداوم يافت؟ آيا بازتاب تحولات مشروطه در آينه سينما، حاكى از فرايندى متفاوت بود؟پاسخ را بايد در فيلم هاى اندكى جست وجو كرد كه مستقيماً يا غير مستقيم راجع به اين واقعه تاريخى پرداختند. فهرست كم حجم اين آثار عبارت است از: ۱- ستارخان (على حاتمى، ۱۳۵۱)، ۲- مستند فانوس خيال (بهرام رى پور، ۱۳۵۵)، ۳- مستند سينماى ايران از مشروطيت تا سپنتا (محمد تهامى نژاد، ۱۳۵۵)، ۴- كمال الملك (على حاتمى، ۱۳۶۳)، ۵- گراند سينما (حسن هدايت، ۱۳۶۷) البته فيلمنامه مشروطه مشروعه (محسن مخملباف) نيز كه در سال هاى نخست دهه ۶۰ به نيت اجراى يك مجموعه تلويزيونى نگاشته شد و به اقدامات شيخ فضل الله نورى در خصوص مشروطيت و سرانجام شهادت او به دست برخى از فاتحان تهران مى پرداخت، در اين خصوص قابل ذكر است. از آنجا كه بحث مورد نظر سينما است، از مجموعه هاى تلويزيونى نظير هزار دستان، با اين كه يك نسخه سينمايى به نام كميته مجازات از دل آن بيرون آمد، مى گذريم.اين مجموعه نحيف چه معنايى در بطن خود دارد؟ ۲ فيلم مستند كه بيشتر راجع به تاريخ سينماى ايران است و بحث مشروطيت در آنها به اقتضاى تاريخ اين سينما در حد بسيار گذرا مطرح مى شود، يك فيلم كه مشروطيت در حاشيه آن است و سنگينى حضور قهرمان فيلم _ كمال الملك- روايت تاريخ را نيز به دلخواه كارگردان عوض كرده است، يك فيلم كمدى كه ماجراى رقابت روسى خان و آقايف را روايت مى كند و اگرچه اشاراتى اجتناب ناپذير به مشروطيت دارد، در هر حال در اين باره نيست. مى ماند يك فيلم ديگر كه مستقيماً در ارتباط با مشروطه است: ستارخان. ستارخان جزء ضعيف ترين آثار كارگردانش هست و به دليل دخالت معمولاً هميشگى او در روايت هاى تاريخى اش، شخصيت تاريخى ستارخان نيز به نوعى آشفتگى و سرگردانى مى رسد كه نهايتاً واقعيت روح زمانه او را منعكس نمى كند و همين حتى نه فقط منتقدان كه تماشاگران را نيز از فيلم زده كرد و آن را تبديل به يكى از كم فروش ترين آثار سال ساختش كرد.
چرا سينماى ايران نسبت به اين واقعه پر اهميت تاريخى كه در بطن خود ده ها سوژه جذاب و دراماتيك و با تم هاى مختلف فلسفى، سياسى، اجتماعى، مذهبى و صد البته اكشن در بر دارد، كم اهميت بوده است؟ به نظر مى رسد ريشه اين معضل باز برگردد به همان بحث تحت سلطه بودن سينما. سينماى سياسى در ايران پديده اى لرزان و نحيف است و قضيه مشروطيت نيز به همين دليل جايگاه پررنگى را در سينماى ايران كسب نكرده است. دوگانگى هاى موجود در گفتمان مشروطه (سنت/ مدرنيسم، مشروطه/ مشروع، آزادى/ عدالت، حق/ تكليف، جمهوريت/ اسلاميت، تقيد/ اطلاق و...) فراتر از آن است كه در موقعيت كنونى، يك فيلمساز بتواند وقايع مشروطيت را بر مبناى يك انسجام عقيدتى به روى پرده سينما آورد. نگاه هاى متضاد به تحولات، آدم ها و ايدئولوژى هاى رايج در اين انقلاب به دنبال خود ثبات زدايى به همراه مى آورد و از همين رو فيلمساز تكليفش روشن نيست كه چگونه در يك چارچوب فكرى معين، مشروطه را در سينما بازآفرينى كند. گستره اى كه يك سوى آن فردى را خائن به ميهن مى نامد و سوى ديگر لقب شهيد به همان فرد اعطا مى كند طبعاً بى ثبات تر از آن است كه يك فيلمساز را جرات بخشد تا اصولاً در چنين حوزه هايى وارد شود و البته جديت قضيه آن جا بيشتر مى شود كه اين دوگانگى ها هم چنان مورد مناقشه باشد و حكومت معاصر نيز خود يك پاى ثابت و محكم در يك طرف اين اختلاف نظر باشد.پس از گذشت نزديك به صد سال، سينما همچنان خود را از زير سايه مشروطيت بيرون نكشيده است تا در موقعيتى فراتر بدان بنگرد و تصويرش را بازتاب دهد. جاى مشروطه در اين سينما، پس از يك سده، همچنان خالى است.

منابع:۱- جمال اميد، تاريخ سينماى ايران، تهران: روزنه،
2-مسعود مهرابى، تاريخ سينماى ايران، تهران: پيكان،
۳- حميد رضا صدر، تاريخ سياسى سينماى ايران، ۴- غلامرضا ورهرام، تاريخ سياسى و سازمان هاى اجتماعى ايران در عصر قاجار، تهران، معين،
روزنامه شرق مهرزاد دانش ۸ مرداد ۱۳۸۴

Wednesday, May 21, 2008

ورود خانم ها به سینمای ایران

بازنگري تاريخ سينماي كشورمان خود داستاني است شنيدني ، سينما خيلي سريع، تقريبا پنج شش سال پس از اختراع
آن به كشورمان راه يافت اما اين راه يابي هم هيچ شباهتي به كشورهايي كه سينما در آن راه يافته بود نداشت سينما هنري ارزان(به نسبت هنرهايي مانند باله،اپرا،موسيقي…) بود و در دسترس عامه مردم، در زير چادر ها ،در بازار مكاره و تالارهاي مختلف مردم كوچه و بازار را سرگرم مي كرد، اما تاريخ آمدن سينما به كشور ما نشان از اين دارد كه سينما در انحصار حاكم وقت(مظفرالدين شاه) بود و نه عامه مردم. و به صورت سرگرمي محدود اشرافي پديدار شد



مظفرالدین شاه در سال 1900 سفري به فرانسه مي كند و در ميان وسايل و سرگرمي هاي مختلف چشمش به سينما تو گراف مي افتد، از اين پديده جادويي خوشش مي آيد و توشه سفر را خريداري مي كند. وي سينما را دستگاهي توصيف مي كند كه به روي ديوار مي اندازند و مردم در آن حركت مي كنند
مظفرالدين شاه ميرزا ابراهيم خان عكاس باشي را مامور مي كند در همان سال در شهر ((استاند)) از كارنوالي كه برپا بود فيلم تهيه كند. به تعبيري ميرزا ابراهيم خان را مي تواند نخستين فيلمبردار ايران دانست. به هر تقدير سينماتوگراف در سال1279 شمسي پا به ايران گذاشت و درباريان قاجار تنها مخاطبان آن در ايران بودند ، در جشن هاي عروسي، ختنه سوران و مراسم ديگر فيلمهايي برداشت مي شد و با آپارات هاي ابتدايي به نمايش در مي آمد. سال 1897 ميرزا ابراهيم صحاف باشي در سفري به لندن دستگاه سينماتوگراف را خريداري كرد و نخستين سالن سينماي عمومي را برپا كرد، در اين سالن فيلم هاي كمدي كوتاه پشت سر هم نشان داده مي شد.
چندي بعد مخالفت حكومت با عمل او باعث شد كه همه اموال وي مصادره شود و وي را تبعيد كنند. سرنوشت تاسيس نخستين سالن سينماي ايران خود نشانگر موضع صريح حكام كشور دارد
در سال1286 مهدي روسي خان از يك طرف و آقايوف از طرف ديگر با خريد يك دستگاه پرژكتور اقدام به نمايش فيلمهاي كوتاه كردند. روسي خان ابتدا كارش را در حرمسراي محمدعلي شاه آغاز كرد و يك سال بعد در خيابان فردوسي سينمايش را افتتاح كرد. اين دو(روسي خان و آقايوف علي رقم رقابت ناسالم خود پاي مردم را به سينما باز كردند) اما روسي خان نيز چندان دوام نياورد بعد از بالا گرفتن مبارزه ي مشروطه خواهان و مستبدان، سالن سينماي او يك شبه به اشغال مجاهدان مسلح درآمد ، آنها آپارات و دستگاههاي سينماتوگراف و فيلمهاي او را غارت كردند نخستين فردي كه بهره برداري همگاني از سينما را رواج داد شخصي به نام ((آراداشس باتماگريان)) معروف به اردشير خان ارمني بود كه در سال 1291 سينماي خود را برپا كرد و با افتتاح اين سالن در خيابان فردوسي(علاء الدوله) راه براي تاسيس سالن هاي ديگر باز شد. در اين سالها روال بر نمايش فيلم بود و هيچ خبري از توليد فيلم در سينماي ايران نيست

در سال 1299 خان بابا معتضدي كه در فرانسه تحصيل كرده بود با خود دوربيني به ايران آورد و در سال 1304از مراسم تشكيل مجلس موسسان و سال بعد از مراسم تاج گذاري رضا شاه فيلمهاي خبري تهيه كرد كه اين فيلم ها نخستين فيلم هاي خبري سينماي ايران محسوب مي شوند.در اين سالها زنها هنوز به سالن سينما راهي نداشتند
كلنل علينقي وزيري به همراه خان بابا معتضدي اولين سالن سينما مخصوص بانوان را تاسيس كردند (سينما پري)، .بعد از تاسيس اين سينما بود كه ورود خانمها به سينما ها رواج پيدا كرد

Wednesday, May 7, 2008

شکوفه هایی که باد برد

آنگاه كه كلام گفته شد/ و راه به انتها رسيد/ و دندان هاى پوسيده فرو ريختند/ من بر خواهم خاست و نواى گمشده ام را جست وجو خواهم كرد/ آن گاه كه ابديت بر لحظه ها پيشى گرفت/ و شب فرا رسيد/ من بار خواهم يافت و راز را آشكار خواهم كرد/آن گاه كه رفتارها زدوده شد/ و مرزها نيستى پذيرفت/ و پوشش ها بيهوده گرديد/ من حريم راخواهم شكست و درها را خواهم گشود

هنوز سخت است باورش بسته شدن چند نشریه آن هم چند روز مانده به پایان سال.(چه تمهید درخشانی) از بسته شدنشان ننوشتم چون مدام منتظر باز شدنشان بودم اما انگار این بسته بودن نیز باید به حافظه ی تاریخی سیاه ایرانی مان بدل شود. تا یادمان باشد قرار بر تکرار است و تکرار
یادتان به خیر باد دنیای تصویر(مجله ای که چند شماره اش نقد هایم را با سانسور چاپ کرد) و هفت.
دوستان عزیز برنامه های جدید کانون جهت تصویب خدمت اداره ارشاد تحویل گردیده اما هنوز خبری از تایید برنامه ها نشده است. تاسف دارد برای یک تایید ساده چند ماه انتظار
بهار خنده زد و ارغوان شکفت .................بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
بهار بهار بهار

Wednesday, April 30, 2008

درباره ی سینما


گوشه ای از متن سخنرانی آندره مالرو درباه ی سینما را دیدم که در مراسمی در جشنواره کن ایراد شده بود ، در آن زمان مالرو وزیر فرهنگ و هنر فرانسه بود. دلم نیامد شما متن سخنرانی یک وزیر را نبینید
سینما یک دریچه انسانی است که به باغهای سبز و آسمانهای آبی باز می شود.هر فیلم باید به دفاع از سینما بپردازد، به منزله ی هنر برخیزد. اعتبار سینما در این است که هنر اول جهانی است. نیروی تصویر بر اختلافهای زبانی چیره می شود. قدرت، همواره در مقابل آزادی ایستاده است و اساسا نمی خواهد که سینما از واقعیت رونوشت بردارد، بلکه در پی آن است که سینما را به قویترین مفسر دنیای غیر واقعی بدل کند ، به چیزی تبدیل کند که به نظر می آید به واقعیت شباهت دارد، اما واقعیت به آن شباهتی ندارد.
آنچه که سینما هر سال بیشتر بر ما آشکار می کند این است که به رغم سنگین ترین مناقشه ها و سهمناکترین جنگها، همه انسانها در زیر یک آسمان پر ستاره، در آرزوهای بزرگ و اساسی با هم توافق دارند



اکنون که جوایز داده شده و جشنواره پایان یافته است من به نام همه ی شما یک نخل طلایی به این آسمان پرشکوه، به برادر ناپیدای زمین تقدیم می کنم که در آن آیزنشتاین و چاپلین با شما پیوند می یابند. این نخل را به همه انسانهایی تفدیم می کنم که شما آنها را یکی پس از دیگری تصویر می کنید
اگر رمان ما ناتوان می شود، اگر نقاشی ما افسانه را ترک گفته عجیب نیست، زیرا هیچ افسانه ای با سینما برابری نمی کند
در ضمن برنامه های جدید کانون جهت تایید به اداره ارشاد تقدیم شده و ما همچنان منتظر تصمیم گیری و جواب آنها هستیم


Saturday, April 5, 2008

...محبوب ترین های ما


تاثير سينماي نورئاليسم ايتاليا بر بسياري از فيلمسازان ما کاملن مشهود است و اين نوع نگرش در جهت دهي به سينماي ما بسيار موثر بوده است.(حتا بر سليقه تماشاگرانمان تاثير شگرفي داشته است.) به طوري که اگر اين فيلمها را به خورد يک ماشين بدهيم که بي خبر از موقعيت جغرافيايي ايران و ايتاليا باشد بدون شک ماشين ، اين آثار را در يک مجموعه طبقه بندي مي کند و يا حتا بعضي نمونه هاي ايراني اش را در بالاهاي آن مجموعه قرار مي دهد. اين مقدمه را نوشتم تا بگويم نئورئاليسم و بطور کلي سبک ها و ژانرهاي سينمايي پس از مدتي براي حفظ و دوام خود مجبور به تغيير و تحولات بسياري هستند، به گونه اي که حتي همان ها که اطلن اين گونه را پايه ريزي کردند (مثل فليني در فيلمهاي اوليه اش)، شروع به اين تغيير و دگرگوني کردندمي دانم که با اين حرفها در نزد بعضي از دوستان گور خودم را با دستان خودم کنده ام
درهمه جاهاي نشريات فرهنگي اين شهر و سايت ها و وبلاگهاي سينمايي کشور نوشته شد
آواز گنجشک ها فيلم محبوب شيرازي ها
اگر بپذيرم و رها کنم انگار يک چيزي از درون آزارم مي دهد، پس نقبي بر آواز گنجشکها مي زنم تا هم به عنوان يک شيرازی نظر داده باشم و هم سوالات بی شمار دوستان هنر شناسم را پاسخ گفته باشم


يکي از شلوغ ترين سانس هاي جشنواره فجر از اولين روز تا آنروز، مربوط به آخرين ساخته مجيد مجيدي بود. سالن سينما ايران- چه در طبقه پايين و چه در بالکن سينما- مملو از تماشاگران مشتاق بود. آواز گنجشک ها داستان کريم کارگر يک مرکز پرورش شترمرغ است که با خانواده اش در يکي از روستاهاي اطراف تهران زندگي مي کند. کريم به دليل خراب شدن سمعک دخترش و نزديک بودن امتحان او مجبور مي شود به شهر بيايد اما هزينه تهيه مجدد سمعک از توان او خارج است. او که به دليل فرار شترمرغي، کار خود را رها کرده متوجه مي شود که از طريق کار با موتورسيکلت اش در تهران مي تواند پول خوبي به جيب بزند و هزينه زندگي اش را تامين کند. او با آمدن به دل شهر با آدم هاي گوناگوني روبرو مي شود. در عين حال پسر کريم به همراه دوستانش آرزو دارد تا آب انبار را از لجن خالي کند و شاه ماهي قرمزي را به درون آن بياورد
در فيلمهاي مجيدي هميشه قرار است فقر و فلاکت وسياهي در دل طبيعتي زيبا نشان داده شود. تجليل از فقر و عقب ماندگي به کمک طبعت بکر و گنجشک و ماهي و شتر مرغ. مگر تفکر بچه هاي آسماني نبود که سوم شدن را بر اول شدن ترجيح مي داد.اينکه اگر در بسياري موارد عقب مانده ايم و جهان سومي چقدر زيباست و طبيعت و ماهي هاي سرخ هم بر اين وضعيت بوسه مي زنند.(جهانی که در آن هيچگونه تغييری مجاز نمی باشد و چنان نشان داده می شود که کاش همين جور بماند) فيلم داستاني ساده دارد. مجيدي خوب بلد است که در فيلمنامه آثارش گره افکني کند تا مي تواند اتفاق براه بيندازد اما وقتي مي خواهد اين همه اتفاقات را به سامان برساند همه چيز به شکلي ديگر پيش مي رود. معمولا از ادامه دادن داستان در مسيري درست و دراماتيک عاجز است و به حرکات دوربين و مناظر خوش رنگ و لعاب و مفاهيم سطحي (به اصطلاح معنوي) روي مي آورد. مجيدي در اين فيلم تير خلاص را به پيکر کارنامه فيلمسازي خود شليک کرده است. فيلم در بسياري از سکانس ها به لطف بازي خوب رضا ناجي و مزه پراني هاي(في البداهه ي) او جالب توجه است (راستي چه فرقي ميان تيپ رضا ناجي آواز گنجشک ها با رضا ناجي در ديگر فيلم هاي مجيدي و فيلم باد در علفزارها مي پيچد بود؟)، اما مشکل اينجاست که اگر اين سکانس ها را از فيلم حذف کنيم هيچ خللي در روند داستان به وجود نمي آيد. خيلي راحت مي توانستيم بين کريم و مسافرانش تقابل ايجاد کنيم . اگر فصلي که کريم به دنبال شترمرغ در دشت ها مي رود يا آن سکانس طولاني کمک اجباري در اسباب کشي به يکي از مسافران و يا فصل جا ماندن کريم از ساير موتورسواران حامل وسايل خانگي و ترديد او براي تصاحب يا فروش آن يخچال نو را حذف کنيم، آيا خدشه اي به فيلم وارد مي شود؟

در اين فيلم الگو به اين صورت است که: کريم (رضا ناجي)قربان صدقه شترمرغ ها مي رود و به آنها غذا مي دهد.باد گندمزارهاي زيباي روستا را نوازش مي کند و بچه ها بازي مي کنند، تا اينکه شتر مرغ عارفي از حصار تنگ و ناعادلانه نظام سرمايه داري فرارمي کند. شبها به طور مخفيانه پشت در منازل اهالي فقير وتحت استعمار روستا مي رود وتخم مي کند.و کريم دست برقضا بايد براي دخترش سمعک جديد هم بخرد از اين حکمت شترمرغي چيزي دستگيرش نمي شود. نمي داند که اين شتر مرغ براي کمک به مردم روستا فقط چند روزي رفته و پس از انجام مسئوليتش باز مي گردد. به شترمرغ فحش مي دهد که خيلي بي معرفت و نمک نشناس است.از کار اخراج مي شود و سوار بر موتورش در تهران عاري از معنويت و محبت مي چرخد و مسافرکشي مي کند.ضايعاتي که هر بار از شهر با خودش به منزل آورده ناگهان چون آواري بر سرش مي ريزد. (اينکه ضايعات شهرها و تبعات مدرن شدن آواري است بر روستاييان).روستايياني که مي توانند آب انبارها وريشه هاي قديمي خودشان را راه بيندازند و گنجشکها آواز بخوانند و شترمرغ ها برقصند، ماهی ها به پرواز در می آیند

مجيدي نتوانسته روح زمانه و مشکلات کمرشکن اقتصادي و اجتماعي را که از علل اصلي اين تيره روزي هاست، در اثرش تزريق کند. اي کاش فيلم در مورد له شدن فردي بود که مي خواست هر طور شده در شرايط بغرنج کنوني خانواده اش را از تنگدستي نجات دهد و جلوي آنها سر خم نکند(اينجاست تفاوت نگاه فيلمسازاني مثل مجيدي با کارگردانان بزرگ سينماي نئورئاليست ايتاليا که در ابتدا عرض کردم). اما به جاي اين ديدگاه رئاليستي و تلخ، متاسفانه باز هم شاهدکليشه هاي معمول هستيم؛ نظير تلاش دسته جمعي بچه ها براي نجات جان ماهي، گرفتار شدن کريم در وسايل بنجل و دست دومي که از شهر به ارمغان آورده و در گوشه خانه اش انبار مي کند(مدرن شدن به شيوه ايراني اش)، باز کردن پنجره براي گنجشک گرفتار در اتاق و نماز خواندن او در مقابل يک خانه مجلل در تهران. فيلم پس از شکستن پاي کريم و خانه نشين شدن او، همان ريتم درب و داغوني را هم که دارد از دست مي دهد و عملا تمام شده به حساب مي آيد. دختر خيلي راحت به او مي گويد که براي امتحان نيازي به سمعک ندارد. کاش اين را از همان ابتدا می گفت تا پدرش اين همه به دردسر نيفتد ؟ (اگر هم قضيه فداکاري براي شرمنده نشدن پدر باشد خب پس چرا از ابتدا بر عدم نيازش به سمعک پافشاري نکرد؟) اصلن در ادامه مجيدي يادش رفته که اين مرد قرار بود سمعکي هم تهيه کند، و به ماهی های مانده از دريای وصل و ... می پردازد. ذکر اين نکته خالي از لطف نيست که با توجه به حال و هواي فيلم و نرفتن بچه ها به مدرسه،(در تمام طول فيلم در حال بازی هستند) اين سوال پيش مي آيد که چطور دختر کريم يک ماه ديگر امتحان دارد؟ از ديد بصري، مجيدي باز هم از لحاظ قاب بندي و گرفتن مناظر و بادي که در علفزارها و بوته ها مي پيچد تصاوير دل فريبي گرفته است. که هيچ ربطي به درونمايه فيلم ندارد، البته بايد به دو نماي هلي شاتي که در فيلم گرفته شده اشاره کنم تا يادم بماند، استفاده بيخود از ابزار يعني چه ...هلي شاتي هايي (نماهاي هوايي) که از کريم يک بار در زمان جستجوي شترمرغ و بار ديگر در حال حمل درب کهنه آبي در دل مزرعه اي مشاهد مي کنيم تنها براي خوش آب و رنگ تر کردن کار به نظر مي رسد و کارکرد زيبايي شناختي ديگري ندارد.
فيلم چند پايان دارد اما با رسيدن به هر کدام باز هم ادامه پيدا مي کند. آنجا که کريم در وانت براي بچه هاي دل شکسته آواز مي خواند يا صحنه رها شدن ماهي در آب تميز آب انبار يا باز کردن پنجره براي گنجشک گرفتار در اتاق (که پيش از اين به آنها اشاره شد)يا نقاشي دختر کريم روي گچ پاي پدر همه مي توانست پاياني براي فيلم باشد. اما فيلم روي رقص شترمرغي تمام مي شود که هر چه فکر مي کنيم هيچ کارکردي در سرانجام مضمون فيلم نداشت. اي کاش که فيلم مجيدي کمي به اندازه گريه آن بچه ها براي ماهي هاي ريخته شده بر زمين صداقت داشت و اي کاش که خود مجيدي فکري به حال نزول تدريجي کيفيت فيلم هايش مي کرد
کاش حداقل اين تفکر جاري در فيلم در اعمال خود مجيد مجيدي هم ديده مي شد. جشنواره برلين به موازات جشنواره فجر در جريان بود و آواز گنجشکها در هر دو حضور دارشت.مقايسه اين دو جشنواره همانند مقايسه شهر و روستاي آوازگنجشک ها است. از نشريات خبر رسيد ، بعد از نمايش فيلم مجيدي اعلام شد که به دليل اقامت او در برلين جلسه پرسش و پاسخ برگزار نمي شود.کاش اولين تاثير را خود مجيدي از فيلمش مي گرفت و سعي مي کرد در روستاي خودش بماند و از عقب ماندگيهاي آن لذت ببرد

Wednesday, March 19, 2008

...چهارشنبه سوري هاي چشمهاي من



.يکي بود يکي نبود
...دو تا که شديم انگار هيشکي نبود


با خودم مي گويم امسال ديگر هيچ جايي براي برپايي آتش نداري. معمار ايراني فقط روي هم مي گذارد و بالا مي برد برجها را بي خبر از زيرِپا ماندن گذشته هاي تلخ و شيرينش و حافظه ي گذشته گانش ... بيرون را نگاه مي کنم خيل عظيم ترقه به دست ها بزرگ و کوچک که حالا آن سکوت و گرماي آتش را با آزردن گوشهاي هم عوض کرده اند ديده مي شوند و کمي آنبر تر ماشين پليس آنها را تعقيب مي کند و بيشتر به کارونووالي مضحک تبديل مي شود همه جا... ياد تام و جري مي افتم مي خندم بي هوا
جعبه اي کبريت گوشه ي اتاقم مي يابم و در بالکن يکي يکي کبريتها را آتش مي زنم. با خودم مي گويم حکمن دختر کبريت فروش شب چهارشنبه سوري اينهمه دنياي زيبا از پس شعله ي نحيف کبريتهايش ديده و نمي دانسته که در همچين شبي شعله ها با هر درجه قدرت و ضعفشان زيباتر از آنچه هستند، می نمايند... کبريت اول را مي گيرانم
يادم مي آيد امسال سال موش است بي هوا يادِ ميکي موس مي افتم کمي بعدتر جري را مي بينم که همچنان در حال شيطنت مي گريزد... موشِ فيلم دالان سبز صدايم مي کند رو بر مي گردانم ياد سلاخي مي افتم که به او دل داده بود در آن سياه چال، آرام می گريست چرا که دير يادش آمده بود زندگی کند و ياد رمي شخصيت استثنايي راتاتويي مي افتم که خانواده موشها را با بردن اسکار انيميشن امسال سر بلند کرد... و نمي دانم چرا يکدفعه ياد مدرسه موشها مي افتم کبريت خاموش مي شود... کبريتي ديگر مي گيرانم تصويري از فيلم فاني و الکساندر روشن مي شود يادم مي آيد ديگر نبايد منتظر خبري از برگمان باشم (با اين که آخريها هيچ خبر خوبي هم در کار نبود) و دلم مي گيرد که نام آنتونيوني را هم که به ياد مي آورم بايد در ذهن داشته باشم که ديگر نيست زير آسماني که من ازش کيفورم...گاهي فکر مي کنم درست است که مرگ هم يکي از قوانين طبيعت است و آدم تنها در برابر اين قانون است که احساس حقارت و کوچکي مي کند.و يک چيزي هست که هيچ کاريش نمي شود کرد حتي نمي شود براي از ميان بردنش مبارزه کرد. فايده يي ندارد... بايد باشد گاهي خيلي هم خوب بنظر مي رسد...اما می شود زندگی کرد، آگاهانه زیست و تنها راه فرار از این احساس زوال احساس زنده بودن است، احساس نفس کشیدن، احساس بودن.... ياد اکبر رادي مي افتم و غصه ام مي گيرد...يادي از نورمن ميلر ، آلن رب گريه هيث لجر و حتا بي نظير بوتو از شعله مي گذرد... آخرين دانه کبريت را که مي گيرانم دانه اشکي سرد بر گونه هايم مي لغزد و يادم مي آيد چقدر نوروز پارسال بي تاب بودم و همان ساعات اوليه به ديدنش رفتم مي دانستم آخرين باري است که مي بينمش ،خودش نيز نيک مي دانست لحظات آخر زندگي اش را مي گذراند و آرام برجاي، موقرانه نشسته بود و سيگار مي کشيد... هنوز چند ساعت از صبحگاه روز پنجم نگذشته بود که براي هميشه پدربزرگ را از دست داده بودم. مردي که روزگاري قصه هاي بيشماري از زبانش در روح و جانم حک شده بود و عشق به سينمايش را به ارث برده بودم... کبريت آخر هم خاموش شد

فکر مي کنم همه ي آنها که کار هنري مي کنند علتش يا لااقل يکي از دلايلش يکجور نياز آگاهانه به مقابله و ايستادگي در برابر زوال است. و مي دانم اين آدم ها زندگي را بيشتر دوست دارند و مي فهمند و همينطور مرگ را. کار هنري به تلاشي براي باقي ماندن و يا باقي گذاشتن خود و نفي معني مرگ تبديل مي شود... و يادم به کارگاههاي شهريار مندني پور در آموزشگاهمان مي افتم که هم او بود که يادم داد: يک هنرمند بايد که مانند قهرمان خوشه هاي خشم هرجا رنج و شادماني هست باشد، هرجا که ضربه ستمي بر فرق ستم کشي فرود مي آيد باشد، هر جا که فرياد اعتراض و داد خواهي بلند مي شود، هر جا که انساني عزادار مي شود و هر جا که خوني ريخته مي شود بايد باشد و علاوه بر اينها بايد باشد هر جا که عشقي در مي گيرد، شوري و نشاطي پاي مي کوبد و همه هر جا که انسان، انسان را تعريف مي کند يا خفت مي دهد... بايد باشد... عشق بورزد... باشد
حال که به اینجا رسیده ام از شما هم مدد می خواهم، که سالی خوب بسازیم برای هم... تا راز بودنمان را کشف کنیم... من خوشحالم که زنده ام و خوشحالم که ایرانی ام و ایرانم و خوشحالم که نگاه زیبای تو در کلمه های من تلاقی می کند
...شايد که عشق من، کهواره ي تولد عيسايي ديگر باشد
شاد زی، مهر افزون






Friday, March 7, 2008

...میان آفتاب های همیشه

در دلهامان براي نجات خويش به آدمهاي دوروبرمان پناه مي بريم به منظرههايي که چشمانمان را مي آکند به بانگهايي
...که گوشهامان را پر مي کند به



پنج شش ماهي مي شود که از عادت کوهنوردي ام افتاده ام، امشب خودم با خودم قرار مي گذارم و فردا طبق معمول تنها عازم مي شوم به بام شيراز که مردي چندصدسال پيش مشتاقانه آنجا را براي خواب ابدي اش انتخاب کرده بابا کوهي
هنوز آفتاب در نيامده و تنهايي و خلوت آدمها را رسوا نکرده که وسطاي کوه ام من ... در راه ياد چند صحنه از فيلم پرسپوليس افتادم و با خودم فکر کردم و به جاهايي هم رسيدم، بي هوا خنديدم که پيرمردي اخمو سرفه کنان از کنارم گذشت خلوتم پاره شد و يکدفعه بالاي کوه ام
حس عجيبي دارد کوه ... که گفتن اش به دامنه لغات ِ کال من نمي آيد از اول که مي خواهي بروي بالا ... کم کم هر چه که بالاتر مي روي مي بيني چقدر ديگر مانده، پايین را که نگاه مي اندازي ،چقدر مي توانستي گام هايت را بلندتر برداري يا تند تر بروي ... که شايد بالاتر از آني باشي که هستي ... مي روي با انگيزه آسمان که دوستش داري، مي روي تا بالاي بالاي جايي که ديگر کوه نيست و تنها آسمان است. آبي آبي بينهايت آبي ...می رسم... دراز مي کشم ... چشم که باز مي کنم آسمان است و آسمان، سرم گيج مي رود از اينهمه آسمان ... چشم مي بندم صداهاي محوي از دور نزديک مي شوند.
...صداها1: ببين خانمم، خوشکلم من تنها اومدم که با خودم فکر کنم ببينم چه غلطي بايد بکنم

...صداي 2: اصولگرا و اصلاح طلب نداره همه اش سياه بازيه من که
...صداي 3: کابينت چيني رو با ايراني مقايسه مي کني؟، حماقت محضه
صداي 4: ... دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
صدای5: چه کسی می تواند سلامت کامل روانی مردمی را که درگیرودار تضادهای زمانه خرد شده اند تضمین کند؟
صداي ...: نسيم، برگ ،آفتاب
يکدفعه به خودم مي آيم که باز صدا ها محو شده اند من در دامنه صخره اي دراز کشيده ام چشم مي گشايم و آبي چشمهايم را مي زند آفتاب درآمده ولي زور چنداني ندارد حالا ديگر سايه ام با من است و از تنهايي ام باکي نيست...


.ياد اولين شعرهايي که می گفتم می افتم: از سایه ام عکس می گيرم
اين اگر من باشم ايستاده ام روي پاهاي سايه ام
کيست حالاي آنجا که نگاهش مي کنم من
دستت را به من بده
به گريه ی خواب نيمه شبي ام قدم بگذار






...من (ما) مي رويم پائين تا بفهميم چقدر آمده ايم بالا و خاطرمان بماند چقدر ذوق دارد سکوت، تنهايي
صدایی بلند رد می شود: رادیو است که اخبار جنگ در عراق و فلسطین و ... می دهد و صدا که دور می شود به فکر وامی داردم که بعد از اینهمه جنگ و کشتار، چیزی از زور ارباب قدرت کم نشده و اسارت همچنان بر دست و گردن بندگان مظلوم باقی می ماند یادم به سالهای کودکی ام می رود و جنگ ... از سرنوشت انسان در شگفت می افتم که با تمام تجربه های دردناک هر روزینه اش هنوز به تکرار تجربه هایش نیاز دارد. پس انسان کی انسان واقعی
...خواهد شد؟




چشم باز مي کنم مي بينم زير درختي با برگهاي عجيب زرد خوابيده ام بلند مي شوم و مي ترسم چشم بکشايم و حالاي آنجايي نباشم که الان هستم
حالاي بام شيراز مي بردم به بام ايران،که چقدر خاطره ها ازش مانده بر ذهنم ... چشمهايم را مي بندم شب است و دماوندِ اوايل بهار است ... و يادم هست که طولاني ترين شب زندگي ام را بر بالاي آن گذراندم ... ساعت ده بود که به آخرين کمپ رسيديم از زور خستگي فقط زمين را ديده بوديم ، داخل کيسه خواب که رفتم چشمم که به آسمان افتاد ، حيرت زده شدم ... انگار تا آسمان آمده بودم بالا ... ستاره ها بزرگتر و زيباتر از آن بودند که کلمات من بتواند بگويندشان

چقدر خيره بودم ... کي خوابيدم ... کي بيدار شدم ... را نمي دانم فقط تصويري را سالهاي سال در ذهن و روحم حک کردم و حالا اگر خواب نباشم که خواب ببينم روز آفتابي آبي رنگي بر بام شيراز حک مي شود ...
مدام دنبال ردي از بهار مي گردم ... حالا ديگر بوي عيد کم رنگ شده ، دنبال گربه نوروزي ها مي گردم که ديگر کمتر مي آيند و دنبال کودکي هايم مي گردم رد نگاهم ميرود تا پايين ها ... و آنجا درختی به شکوفه نشسته است بهار است آخر اينجا

Sunday, March 2, 2008

...شهرياران را چه حال افتاد

چون گفتني باشد و همه ي عالم از ريشِ من در آويزند که مگو، مي گويم، و اگر چه بعدِ هزار سال باشد، اين سخن ((به آن کس برسد که من خواسته باشم))

عصرپنجشنبه هم تعطيل شد .

انگار دستِ بر قضا تعطيلي ماهنامه عصر پنجشنبه يک هفته مانده به تولد دوست عزيزم، شهريار مندني پور (باني اين نشريه بين المللي) تلخترين خبر اين روزهايم هست که حتي دستم نمي رود برايش يک ايميل تبريک بفرستم. مي دانم چه تلخ است لحظه هايش و به هر دري مي زند .... زنگ مي زنم...

دلم براي صدايت تنگ شده.
و يادم باشد که بگويم تازگيها لحن صدايت از پشت تلفن چقدر غريبه است و دور...... قبلنا نمي فهميدم انگار که آنقدر دوري .... راستي چرا شنبه ها انقدر دير مي آيند؟ (شايد يادت باشد بيايي باز.. اينجاها...). کارگاه داستان که حالا با فرشته توانگر همچنان پابرجاست شنبه ها بود که از در تو مي آمدي ...مدرسه کارگاهی سينما... صداي پاهاي ماشين ات که مي آمد من کنار در ايستاده ام که فوري بيرون بيايم، از همان پشت در که مي آيم بيرون، عطرت همه جا هست، دودِ سيگارت، که مي رسم کنار تو و تو که نيستي پشتِ در .... چقدر دوست دارم حرف بزنم و نمي توانم حرفهايم را بنويسم که من ....



حالا، سايه ي مردي درازناي کوچه مي گذرد خاموش ، خسته.

کوچه ي نا آشنا مي گيرد آدم را مي برد با خود و پاهاي سايه مي کشد روي دانه هاي افرا و مي پراکندشان تا باد.. . شهادت عصرپنجشنبه را تسليت مي گويم...



اما«جشنواره بين المللی فيلم فجر» را همه دوستاني که از کنار يکي از فيلمهاي امسال هم رد شده باشند مي دانند چقدر شاهکار بود... حالا که دارم اين حرفها را مي نويسم، برندگان جشنواره هم معلوم شده اند... و دو گونه جديد سينمايي هم به همت نظريه پردازان سينماي ما که کم هم نيستند معرفي شد 1- سينماي ملي (احتمالن در حمايت از اجناسي چون کفش ملي و... )2- سينماي فرهنگي (که احتمالن بايد اول تعريف فرهنگ را کرد تا ...)



اين نظريه پردازان بزرگ بد نيست قبل از تعيين اسم براي گونه هاي ابداعي شان فکري براي محتواي اين گونه ها نمايند نه مانند سينماي معناگرا اول نامي را ابداع کنند بعد يادشان بيفتد که حالا به چه بگوييم معنا گرا و به چه غيرمعناگرا .

جايزه بهترين فيلمنامه امسال به فيلم به همين سادگي«مير کريمي» داده شد که البته او را شوکه کرد چون خودش هم شاخ درآورد که جايزه را به فيلمي مي دهند که اصلن فيلمنامه اي ندارد. و بيشتر از سر تصادف ساخته شده است.( با کلي تلاش سعي شد نسخه اي از فيلمنامه براي جشنواره از روي فيلم آماده شود.)

جايزه بهترين کارگرداني را که از همان اول به نام مجيدي گل سرسبد سينماي ايران نوشته بودند و يک عالمه هم تبليغات جشنواره برلين را هم چاشني نشريات نمودند. ولي خدايي در اين فيلم اگر دو پلان پيدا کرديد که به لحاظ ساختاري (محتوايش پيشکش)، به همديگر مربوط باشند و يا در خدمت قصه ي فيلم باشد... در ادامه هم ماهي گلي و دختر ناشنوا و نماز خواندن يک آدم بدبخت در کنار جوي يک آدم پولدار و .... واي ديوانه کننده است. جالبتر اينکه در اينکه جايزه بهترين تدوين هم به همين فيلم داده شد.(البته از سرهم کردن راشهاي بي دروپيکر استاد کار کم مشکلي هم نيست). نمي دانم بر سر ايراني ما چه آمده خدااااا

و از همين حالا نماينده اسکار سال آينده را همين فيلم بدانيد. که همه مردم دنيا بدانند که در ايران ما بجز آدمهاي کور و کر و لوچ و بدبخت هيچ چيز تازه اي يافت نمي شود.

و جالب تر از همه جايزه بهترين فيلم کوتاه به داريوش غريب زاده (بومرنگ) داده شد که ان شاءالله به زودي جايگزين آقاي مجيدي مي شود تا در مراسلات بدبختي هاي مردم ايران تلاش وافرشان را بکار گيرند. و ما که نمي دانيم اين فيلم کپي فيلم واحه است... و مانند فيلم هاي کوتاه دزدي قبلي جشنواره همچون طوفان سنجاقک(شهرام مکري) و.... برنده هم شد.

و داوران فجر اشتباهي، جايزه اي هم به فيلم آتش سبز(اصلاني) دادند که کمي نياز به فکر کردن داشت(چيزي که در سينماي ما سالهاست به فراموشي سپرده شده و آن هم شعور تماشاگر،) جايزه ی طراحي هنري و صدابرداري را به فيلم اصلاني داده اند حالا چه جور از دستشان پرگرفته اين دو سيمرغ، من که سر در نياوردم.


و همين هاست که اينهمه فيلم شاهکار را با هم در يک سال به من و تو هديه مي کند.

هر که شاخ را گرفت، شکست و فرو افتاد

و هر که درخت را گرفت، همه ی شاخ آنِ اوست.

مي نويسم:«جشنواره بين المللي فيلم فجر» و مي دانم که خنده دار است گريه هايمان نيز.


سیر روز در شب

می دانم که هر که رویای هنرمندی را دیده، هم از اول نیک می دانسته که در این راه راهش مانند دیگر مردم نخواهد بود، نه شادیهایش نه غم اندوهانش، نه زجر کشیدنهای همه روزه اش و تلخ کامی های همیشه اش
منتها، خیلی از ماها همان اوایل راه، یا وسط هایش از یاد می بریم برای چه دل به این راه سپرده ایم چه کار باید کرد را من نمی دانم ... که نه موی سپیدی دارم که نصیحت بدانم، و نه آنقدر داناییی که بر آن ببالم ولی می دانم همیشه در هر سرزمینی بوده اند عده ای هنرمند ناقص و کال... که فقط در ادا و اطوار هنرمند می نمایند.
اینها در خیال بافی باستانی ایرانی(از نوع دایی جان ناپلئون) خود گرفتارند و تملق یکی دو نوچه سرمست نگه شان می دارد.
با توهم و خرافه ی لاابالی بودن زندگی هنرمندانه عمر می گذرانند... و پیر می شوند. آرزو دارد که در این راه نیفتیم. ومدام یادمان باشد برای چه گام در این را نهاده ایم.
اکبر رادی هم رفت.... انگار همین چند روز پیش بود که فیلمنامه ی از پشت شیشه ها را از نمایشنامه ی او اقتباس کرده بودم. و در به در به جستجوی تهیه کننده ای و .... و چقدر هولناک بود که گاهی شخصیت اصلی فیلم را خودِ رادی می دیدم
و چقدر تلخ بود آن مرد که همه ی زندگی اش را نوشت و نوشت .... و در شرایط جالبی نمرد. انگار این حکایت که هنرمندان ما در یک بی خبری و با مشتی خالی به کام مرگ فرو روند حکایتی همیشگی دارد می شود.... بدا به حال فرهنگ و هنر این سرزمین.... که چنین سرمایه هایش به باد می روند.... و بدا به حال متولیان فرهنگی مان ... چقدر تلخ است از مرگ کسی نوشتن ... رادی سرطان داشت؟ نه این دانه ی سرطان نیست که این تلخکامی قدرناشناسی هاست که می شود این و اینچنین ..... تلخ است از مرگ کسی نوشتن و به از دستن دادن این آدم ها عادت کردن سخت تلخ است

دیروز جشن فرهنگ این شهر برگزار شد. که کاش ... نمی شد. آخر تا کی می خواهیم عده ای را به بهانه ی تجلیل از هنرمندان جمع کنیم در این تالار و عقده های سخنرانی ها و خود شیفتگی هایمان را بر سر آنها فرو بریزیم. (خنده دار اینکه داوران جشنواره هیچ یک از آثار را لایق دریافت سرو بلورین بهترین اثر هنری ندانستند! و جایزه ی بهترین ترجمه به ترجمه ی کتابی با محتوای فیزیک داده شد!!! و من میدانم که این اتفاقها تنها و تنها در این شهر هست که امکان وقوع می یابد.) و هرروز روز این جماعت را دلزده تر از این تالار و برنامه ها کنیم.(شما سطح برگزاری چنین جشنی را با این همه تبلیغات وسیع چنین می دانید؟)
و باید بگویم که چقدر متاسفم از همتایانمان که هر روز این شهر را گرفتار باری تازه برای مصیبت می کنند. فرهنگ ما،این روزگار، بیشتر از هر روزگار دیگری به مهر و تفاهم نیاز دارد...
و دیگر
در پاسخ به نوع کاری که کانون فیلم در پیش گرفته باید بگویم
این روش بررسی ژانر به ژانر را فرانسوی ها در سینماتک بکار گرفته اند و مگر همین ها نیستند که همیشه مرکز تحولات بزرگ هنری بوده اند. پس این روش فیلم دیدن جواب پس داده و کانونهای جدی سینمای دنیا با این شیوه فیلم نشان می دهند که بررسی گونه ای را یکی از بهترین تکنیک های نقد فیلم نیز می دانند. و تاثیر این مساله در دراز مدت قابل بررسی است

دیگر چه مانده؟.. جز تکرار و تکرار مرثیه های هر روزه مان
و یادمان باشد گام نخست در این راه، عشق به فرهنگ و هنر است. کاش همواره در ما بماند
این طورها هست که دل به دلشوره می افتد نکند تا هست همین باشد... ولی تا حالا که خوشبختانه کم نیاوردیم ...منتها بیش از اینها انتظار داریم از شما که نیمه راه تنهایمان نگذارید. مد شده تازگیها که هر نسلی خود را نسل سوخته می نامد... نه آخر پس کدام نسل می خواهد روزی در این سرزمین طعم زندگی،آرامش و ... بچشد
امروز هفتم دی ماه است و آفتاب زمستانی خوبی در شیراز هست. و آسمان بی ابری که هنوز بارانی را نباریده...