Friday, September 12, 2008

نقش ويژه هنر در تکامل زندگي آدمي


«به بهانه ي نمايش فيلم زندگي ديگران»
هم برقرار منقل ارزير آفتاب
خاموش نيست کوره
چو ديسال
خاموش
خود
منم
مطلب از اين قرار است
چيزي فسرده است و نمي سوزد
امسال
در سينه
در تنم

(احمد شاملو)

هنر تقريباَ به سالمندي آدمي است.هنر شکلي از کار است و کار فعاليتي ويژه ي انسان
ميليون ها انسان کتاب مي خوانند ، به موسيقي گوش مي دهند ، به سينما مي روند . چرا ؟ اگر بگوئيم در پي هيجانند و تفنن ، از پاسخگويي سر با ز زده ايم . چرا غرقه شدن در زندگي مسائل شخصي ديگران همذات پنداشتن
خود با يک نگاره ، يک قطعه موسيقي ، قهرمانان يک داستان يا فيلم ، مايه هيجان ، آسايش و تفنن است ؟ چرا ما در برابر اين ( غير واقعيت ) چنين واکنشي نشان مي دهيم که گويي واقعيتي شدت يافته است ؟ اين چه تفنن شگفت و مرموزي است ؟ کسي مي گفت مي خواهيم از يک هستي ملامت بار بگريزيم و به سوي هستي غني تر و احساسي بي خطر تر رو آوريم ، تازه اين سوال پيش مي آيد که چرا هستي خود ما بسنده مان نيست ؟ چرا عطش غني ساختن زندگي ديگران و نظاره ديگران در فضاي تاريک تالار نمايش که هر چه روي آن مي گذرد بازي ست ، تا به اين حد مجذوبمان مي کند ؟ ظاهراَ آدمي خواهان آن است تا بيش از آنچه هست ، باشد . مي خواهد انسان جامع باشد . از اينکه فردي جدا و تنهاست ، ناراضي است . از انزواي زندگي فردي به سوي « کمالي » که آنرا حس مي کند و مي طلبد گرايش دارد. از سويي کمال زندگي يي که فرديت با همه محدوديت هايش از او باز مي گيرد ، به سوي دنيايي منصف تر ، دنيايي که مفهوم تر باشد، مي گرايد.
بر ضد سوختن و ساختن در چهار ديواري زندگي ، و در محدوده بي ثبات و گذراي شخصيت خود مي شورد . مي خواهد به چيزي دست يازد بيشتر و برتر از « من » . به چيزي که بيرون از اوست و در عين حال برايش اهميت اساسي دارد . در آرزوي آن است که دنياي بيرون را جذب کند و از آن خود سازد . و به اجتماعي کردن فرديت خود همت گمارد . اگر سرشت آدمي اين بود که به چيزي بيشتر از فرد فکر نکند ، اين آرزو درک نشدني و نا مفهوم مي نمود ، زيرا در آن صورت ، بي گمان فردي بود جامع . يعني هر آنچه مي توانست باشد ، بود .
اين آرزو براي آدمي ( فزوني گرفتن و کمال يافتن ) مبين آن است که وي افزون تر از يک فرد است ، احساس مي کند که تنها در صورت بر خورداري از تجارب ديگران است که ( ممکن است بالقوه از آن وي نيز باشد) به جامعيت نائل مي شود . آدمي استعداد نهاني خود را ، با آنچه بشريت در مجموع قادر به انجام دادن آن است ، مترادف مي داند. و هنر وسيله اي ضروري براي اين هم آميزي فرد با کل است ، و بازتابي است از استعداد بي کران وي براي اختلاط و سهيم بودن در احساس ها ، انديشه ها ، زندگي ها و
در چنين شرايطي هنرمند بودن مستلزم اين است که انسان احساسي را بگيرد ( شناخت حواس خود، خود يکي از مهمترين بخشهاي اين مرحله است ) نگه دارد ؛ به خاطر بسپارد و خاطره را به قالب بيان
و ماده را به جامه ي شکل در آورد. عاطفه و احساس، به تنهايي براي هنرمند کافي نيست ، او بايد که گذشته خود را بشناسد و از آن لذت ببرد ؛ تمام قواعد ، فنون ، اشکال و قراردادهايي را بفهمد که بدان وسيله ، طبيعت را مي توان رام و تابع ميثاق هنر کرد . تناقض ديالکتيکي و کشاکش ، جزء لاينفک هنر است ؛
هنر نه تنها از احساس کردن شديد واقعيت مايه بگيرد . بلکه بايد ساخته شده و از طريق عينيت شکل بگيرد. هنر پردازي ارادي ، نتيجه مهارت است . از مدارک موجود ممکن است چنين نتيجه گيري شود که هنر در اصل جادو بوده است –کمک جادويي براي چيره شدن بر جهان واقعي و نامکشوف-.
نقش جادويي هنر به نحوي روز افزون ، جاي خود را به نقش تنوير مناسبات اجتماعي و روشنگري انسان در جوامع اي که در تيرگي فرو مي روند و ياد دادن به انسان براي شناختن و دگرگون ساختن واقعيات اجتماعي بي نظير
است

( زندگي ديگران )
ديگر نمي توان يک جامعه بسيار پيچيده را ، همراه با مناسبات و تناقضات فراوانش به سادگي تحليل کرد . در چنين جامعه اي که مي بايد آن را کلاَ باز شناخت و آگاهي همه جانبه اي از آن به دست آورد ، قطعاَ نياز فراواني به گسستن از اشکال متحجر اعصار پيشين ، که در آنها عنصر جادو هنوز فعال بوده ، و نيل به آزادي وسيع تري ، از قبيل خلق داستان وجود دارد . هر يک از عناصر هنر ، بسته به مرحله اي که جامعه بدان رسيده است امکان دارد در يک زمان خاص بر ديگري برتري يابد . گاهي عنصر جادو و زماني عنصر تعقل (روشنگري) ، گاهي درون نگري خوابناک ، گاهي ديگر ميل به تيز بيني. اما هنر چه رخوت آور، چه معقول چه ظلمت زا و چه روشنگر ، صرفاَ توصيف علمي واقعيت نيست
نقش ويژه ي آن همواره اين است که انسان جامع را به تکاپو در آورد . به « من » توانايي ببخشد که به مدد آن خود را با زندگي ديگران ، همذات بپندارد ، و آنچه را به او تعلق ندارد اما مي تواند متعلق باشد ، به تصرف خويش در آورد
حتي هنرمندِ آموزشگري چون " برشت " نيز صرفاَ از روي منطق و استدلال به کار نمي پردازد ، بلکه احساس و تلقين را هم درکار خود مي آميزد . وي نه تنها تماشاگران را با يک اثر هنري مواجه مي کند ، بلکه راه نفوذ به درون اثر را نيز براي آنان هموار مي سازد . خود او نيز از اين امر آگاه بود و اظهار مي داشت که چنين کاري با اصول نمايش او مغايرت ندارد
« در اين روش ممکن است گاهي آنچه از نظر عاطفي تلقيني است، به عنوان وسيله اي ارتباطي ، مسلط شود و گاهي ديگر ، آنچه از نظر عقلاني ترغيب کننده است »
همان طور که نقش ويژه ي اساسي هنر ، براي طبقه اي که مقدرات جهان را دگرگون مي سازد ، روشنگري و عمل انگيزي است نه جادو گري ، به همان اندازه نيز با زدودن بقاياي بسيار اندک جادو از ماهيت اصلي آن ، هنر از هنر بودن باز مي ماند
هنر در تمام اشکال تکاملي خود ، در شوکت و تفنن ، ترغيب و اغراق ، معقول و نامعقول ، وهم و واقعيت ، همواره با جادو رابطه دارد
از هنرگريز نيست ، تا انسان بتواند جهان را بشناسد و دگرگون سازد ، لکن هنري ضرورت دارد که جادوي ذاتي خود را به همراه داشته باشد