Tuesday, December 22, 2009

زمستان است


:اپیزود اول
پس از ماهها انتظار بالاخره خبر مجوز کتاب بعدی رسید
تقریبا دو سالی از سپردن این کتاب به نشر قطره گذشته است. من که تجربه شیرین انتشار کتاب قبلی را داشتم!!!!!!!!! اینبار فقط دانسته بودم که حالاحالاها به درآمدن این کتاب نباید دلخوش باشم. پس سوم و چهارمی را هم روانه نشرهای دیگر کردم که دوران انتظار آنها نیز سر آید
امروز که یکی از دوستان که ویرایش این کتاب را نیز برعهده داشته، تماس گرفت نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نه. انگار لحظاتی وقتی که او هول داشت برای من گزارش ادامه کار را می داد نفهمیدم خوشحالی چگونه است. حالا که کمی بعدتر شده، بر که می گردم نمی دانم چرا اینگونه واکنش نشان دادم. انگار او هم متعجب شده باشد سریع گفت و رفت. تا شخصی دیگر اطلاعات تکمیلی را از من بگیرد این کتاب بالاخره توسط نشر افکار منتشر شد. باور کنید خودمم ربطش را نمی فهمم.
:اپیزود دوم
سخت است حراج واژه ها وقتی نمی دانی کجای یک متن باید بنشانی شان. عذابت می دهد با ذهن ات بازی می کند تا مدتی تا صبح اگر خواب رفته باشی در خواب ها و رویاهایت و کابوسهایت هم هستند. لمس شان میکنی. بعد که بشود نوشته ای با هزار قاعده و خط کشی ذهنی برود و تا مدتها گم و گور باشد. تلخ است. گاهی کار که می کنم مدام می ترسم این متن هم تمام شود و انتظار مرگبار دوباره شروع شود
ماهها و ماههای دیگر منتظر می مانم. پس هستم
:اپیزود سوم
راستی امروز آخر پاییز است(یادش بخیر پاییز با طوفان رنگ و رنگ) بدجوری دلم گرفته، یک لحظه فکر کردم عصر جمعه است
:اپیزود چهارم
.منتظر باشید. باشید



Monday, October 12, 2009

باور

:شعر جاودانه "باور" سروده سیاوش کسرایی
باور نمی کند دل من مرگ خویش را / نه نه من این یقین را باور نمی کنم / تا همدم من است نفسهای زندگی / من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم / آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟ / آخر چگونه این همه رویای نو نهال / نگشوده گل هنوز / ننشسته در بهار / می پژمرد به جان من و خشک می شود ؟ / در من چه وعده هاست / در من چه هجرهاست / در من چه دستها به دعا مانده روز و شب / اینها چه می شود ؟ / آخر چگونه این همه عشاق بی شمار / آواره از دیار / یک روز بی صدا / در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟ / باور کنم که دخترکان سفید بخت / بی وصل و نامراد / بالای بامها و کنار دریاچه ها / چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟ / باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور / بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک / باور کنم که دل / روزی نمی تپد / نفرین برین دروغ دروغ هراسنک / پل می کشد به ساحل اینده شعر من / تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند / پیغام من به بوسه لبها و دستها / پرواز می کند / باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی / یک ره نظر کننند / در کاوش پیاپی لبها و دستهاست / کاین نقش آدمی / بر لوحه زمان / جاوید می شود / این ذره ذره گرمی خاموش وار ما / یک روز بی گمان / سر می زند جایی و خورشید می شود / تا دوست داری ام / تا دوست دارمت / تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر / تا هست در زمانه یکی جان دوستدار / کی مرگ می تواند / نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟ / بسیار گل که از کف من برده است باد / اما من غمین / گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم / من مرگ هیچ عزیزی را / باور نمی کنم / می ریزد عاقبت / یک روز برگ من / یک روز چشم من هم در خواب می شود / زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست / اما درون باغ / همواره عطر باور من در هوا پر است

Monday, September 14, 2009

کلاس


روزي در آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟ فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم.به آن دانشجو گ...فتم: جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد.
پروفسور محمود حسابی

Saturday, July 4, 2009

کارگاه تخصصی آموزش فیلمنامه نویسی

مدرسه کارگاهی سينما کارگاه آموزش تخصصي فيلمنامه نويسي را با حضور استاد سعيد عقيقي به مدت يک ماه و از تاريخ پانزدهم مرداد ماه برگزار می نمايد.
سرفصل درسهای این کارگاه به شرح زير مي باشد
مباني فيلمنامه نويسي کلاسيک
شاخصه هاي فيلمنامه هاي مدرن
(تئوري هاي حاکم بر فيلمنامه نويسي معاصر(پست مدرن
شناخت علوم مورد نياز براي فيلمنامه
شناخت کارگاهي تبديل فيلمنامه به فيلم
مطالعه موردي فيلمنامه و نمايش همان صحنه در فيلم.
تحليل فيلم
از تخيل تا فيلمنامه

شخصيت پردازي در سينما
روايت در سينما )کلاسيک، مدرن، پست مدرن)

دوستان گرامی جهت ثبت نام همه روزه می توانند به مدرسه کارگاهی سینما واقع در چهارراه گمرک مراجعه نمایند و یا با شماره تلفن2304623
تماس حاصل فرمایند

Monday, June 8, 2009

برنامه نمايش تابستانه کانون فيلم شيراز اعلام شد


برنامه فصل تابستان کانون فيلم شيراز با عنوان ((سينماي پست مدرن)) کار خود را از سوم تير ماه در تالار حافظ آغاز خواهد کرد. در اين برنامه که به نمايش نقد و بررسي فيلمهاي مطرح سينماي جهان خواهد پرداخت اساتيد و منتقدين برجسته ي سينماي کشورمان حضور خواهند داشت.
برنامه کانون فيلم شيراز توسط اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامي فارس با همکاري مدرسه کارگاهي سينما به

اجرا در خواهد آمد




برنامه هاي اين فصل کانون به شرح زير مي باشد
چهارشنبه 3/4/87 فيلم رقصنده در تاريکي به کارگرداني لارس فون تريه
با سخنراني استاد سعيد عقيقي
چهارشنبه 10/4/88 فيلم تصادف به کارگرداني پل هاگيس
با سخنراني محمدرضا شکل آبادي
چهارشنبه 17/4/88 فيلم آوازهايي از طبقه دوم به کارگرداني روي اندرسون
با سخنراني امير پوريا
چهارشنبه 24/4/88 فيلم گرسنگي به کارگرداني استيو مک کويين
با سخنراني استاد محمدرضا اصلاني
چهارشنبه 31/4/87فيلم اعتماد به کارگرداني هال هارتلي
با سخنراني علي زارع قنات نوي و محمد هادي سبحانيان
چهارشنبه 7/5/88 فيلم اتاقک غواصي و پروانه به کارگرداني جوليان اشنابل
با سخنراني
استاد فرزاد موتمن
علاقمندان جهت کسب اطلاعات بيشتر و دريافت کارت عضويت به مدرسه کارگاهي سينما (چهار راه گمرک) مراجعه و يا با تلفن 2304623 تماس حاصل فرمائيد.
برنامه کانون فيلم هر هفته روزهاي چهارشنبه از ساعت 16:30 در تالار حافظ برگزار
مي گردد

Thursday, May 21, 2009

دریاهای دور2





صدایی از پشت سرم شنیدم دخترکی بور با چشمهای دریایی اش دست در دست مادرش داشت از تپه بالا می آمد آرام شعر می خواند. مادر با لبخندی که اینجاها رسم است سلامی کرد من به احترام نیم خیز شدم و سلامی هول دادم انگار ترسیده باشم. رقتند و کمی آنطرفتر نشستند.
دخترک شروع کرد به جمع کردن سنگ ها و گوش ماهی ها آمد با مادرش سنگها را تقسیم کرد و شروع کرد به پرتاب سنگها به دریا. با سنگها حرف هایی گنگ گفت و پرتاب کردچند باری با تلاشی کودکانه پرتاب کرد دورهای آبها
یک دفعه ایستاد برگشت طرف من و از من خواست سنگ را با تمام قوا به سمت دریا پرتاب کنم. قبول کردم خوشحال خندید
پرتاب کردم سنگ را به دریاهای دور گفتم چرا سنگها را به دریا می اندازی
گفت سنگ ها آرزوهایم هستند
گفتم چند تا آرزو داری
گفت شش تا کوچیک و یه دونه بزرگ
گفتم بزرگه همون بود که من انداختم
گفت آره خیلی مهم بود باید زود تر به دل دریا بره
با لبخندی برایش آرزوی کامیابی کردم
رفتم کمی بالاتر نشستم سیگاری گیراندم دخترک با شنهای ساحل یک ماهی بزرگ درست کرد پاک کرد یه چیزی شبیه مرغ دریایی کشید پاک کرد گل کشید پاک کرد سگ کشید پاک کرد
نگاهم رفت یک جاهایی در افق ماند.
حواسم که برگشت دیدم بزرگ نوشته پدر چشم انداختم نه دختر بود نه مادر تنها رد بالا آمدن آب بود که داشت نوشته های دختر را می برد به دریاهای دور

Saturday, May 9, 2009

دریاهای دور


بهترین جای دنیا هم که باشی دلت همان جایی است که بهش تعلق داری و از دلتنگیهایت گریزی نیست
لب ساحل دریایی که می گویند تا اقیانوس می رود چند هزار کیلومتر آنطرفتر از شهری که وابستگی عجبی بهش دارم لا به لای سنگهای ساحل نشسته ام و طبق ترسهای شرقی ام کز کرده ام تا در دید نباشم. باد خنکی از دریا می آید و صدای مردی از سمت چپ حواسم را می برد مردی حدود چهل ساله است که با پسرک هفت هشت ساله اش برای ماهی گیری آمده اند. آنقدر در تصورات و گیر و دارهای ایرانی ام گیرم که ندیده بودمشان
صدایشان را با زبان نفهمی گم و گیرم می شنوم می شود حد س زد دارد به پسرک شگردهای ماهیگیری را می آموزد
پسرک از کیفی عجیب مسرور است. و فریاد شادی اش از وجود خاموش و آرامش شنیده می شود. طعمه را می زند به قلاب. قلاب را پرتاب می کند و خیره به آب می نگرد . خاموش . آرام از امنیتی که کنارش حس می کند با پاهایش آرام پاهای پدر را لمس می کند و خیره لذتی عجیب را تجربه می کند
یادهای کودکی ام افتادم و تجربه های آموختنی پدرم که همه چیزش کار بود و ما را از همان کودکی به کار وا می داشت تا بلکم در آیینده برای خودمان مردی باشیم. تجربه هایی سخت اما لذت بخش.
چقدر می خواستم یک بار دستهایم را با محبت در دستهای زمخت و بزرگش حس کنم و گاهی به بهانه ای دستهایش را محکم می گرفتم انگار همه دنیا از آن من بود. حالا پسرک خوشبخت را می فهمیدم.
صدایی از سمت راستم می آید. پایی روی سنگی سر خورده و مردی در آستانه افتادن خودش را نگه می دارد. خودش را جمع می کند و با اخم نگاهی به من می اندازد . نگاهم را از او می دزدم و به پسرک نگاه می کنم که قلاب را جمع می کند. دوباره طعمه می زند و پرتاب می کند. خیره به آب.
پدر کمی آنطرفتر سیگاری می گیراند نگاهم بر می گردد روی مرد سمت راستی که دارد قلابش را جمع می کند. ماهی کوچکی به قلابش گیر کرده و در هوا بال بال می زند دلم برای ماهی سوخت تا الان اینهمه که ماهی خورده بودم به نظرم همه آنها مرده بوده اند و در ذهنم مثلا درخت ماهی بوده انگار که اینهمه این صحنه دلخراش بود. نمی دانم چرا حواسم رفت سمت کوی دانشگاه.
ذهنم را بر می گردانم. مرد ماهی را از قلاب گرفت و به صخره های کنارش کوبید. دلم تنگ تر شد. دلم سوخت
آنطرف تر پسر ک یک ماهی گرفته بود پدر داشت روش بیرون کشیدن قلاب را برایش توضیح می داد. پسرک کم مانده بو از شادی غش کند. یکی دوبار هم چپ و راست شد و ماهی را بیرون کشید. از قلاب جدایش کرد و در سطل کنارش گذاشت. ماهی تقلا می کرد لبهایش را می دیدم و التماسهایش به همه جا هایی که می چرخید. پسرک نگاهش به من افتاد و من نگاهم التماسهای ماهی را می دید. خشم عجیبی دلم را چنگ زد. پسرک که حالا شادی اش به اضطراب تبدیل شده بود دست کرد ظرف طعمه ها را از آب دریا پر کرد و آب طعمه ها را برد و پسرک ظرف آب را در سطل خالی کرد آنقدر ترسیده بود که به فکرش نرسد که سطل ماهی را هم می شود آب کرد
ماهی آرام گرفت و پدر شروع کرد به فریاد زدن. پسرک سطل آب را برداشت و آمد نزدیک من. لبخندی رد و بدل کردیم. از رنگ تیره پوستم دانسته بود که نمی توانم آنجایی باشم اما مثل یک غریبه

نگاهم نکرد
گفتم: همیشه فکر می کردم ماهیگیری آرامش بخشه. اما امروز
پسرک خنده تلخی کرد کنارم نشست. با اشاره نگاهش را به سمت مرد بردم. مرد ماهی کوچک دیگری را داشت از قلاب می گرفت و اینبار ماهی را درکیسه ای که دور گردن داشت . انداخت. کیسه تکان می خورد و مرد داشت طعمه دیگری را آماده می کرد بلند شدم پسرک هم بلند شد زدیم به ساحل.
رد پای خیلی ها تا خیلی وقت که آنجا هم نباشند می ماند رد پاها را با کفش هایم پر کردم. بعضی کوچک و بعضی بزرگ بودند
یادم آمد که نباید جا پای بزرگتری بگذارم و برای ضرب المثل را گفتم و چرایش را نتوانستم پاسخ گویم
ذهن ایرانی ما هر جای دنیا که باشی رهایت نمی کند . از تپه های ساحلی که بالا آمدم یک عالمه آدم رو به آفتاب زیر چترهای رنگینشان لم داده بودند و هر یک در خیالی. پسرک راحت نگاهی به اطراف انداخت چقدر راحت بود دنیایش
فکر کردم دارم به خانه همسایه مان نگاه می کنم. شرمم شد. از شرمندگی ام غمزده شدم. همان بالا نشستیم

Monday, April 6, 2009

نگاه خيره سقف

چشمم را مي بندم. باز مي کنم. مي بندم. سقف همان سقفي است که شبها تا مدتها در ذهنم مرور مي کند با من خاطراتي را يادي را و يک دفعه ياد فيلمي که امشب ديده ام مي آيد مرا مي برد بي هوا نزديک ديالوگي که نمي فهمم چرا اينهمه واژه به واژه اش در يادم هست. ترس عجيب بيرون ريختن اينهمه کلمه مي لرزاندم...((یه چيزي رو مي دوني، يونان داره مي ميره. درست عين مردمش، نمي دونم درست چند هزار ساله که وسط سنگها و مجسمه هاي شکسته در حال مردن هستيم. ولي اگه يونان قراره بميره بهتره زودتر اين کارو بکنه. چون احتضارش زيادي طولاني شده و آه و ناله ش عذاب آوره)).(بخشي از ديالوگهاي فيلم نگاه خيره اوليس ترجمه مهدي حسيني) يادم بر مي گردد. فکر مي کنم حالا سقف هم خيره به من نگاه مي کند و اين وقتها گاهي پايين تر هم مي آيد. يا دم ميرود سمت نوشته اي از دوست بزرگوارم شهريار مندني پور مي مانم یادم میرود پاسارگاد و جادوی واژه ها
براساس يک روايت تاريخي جايي در کنار مقبره «کوروش» بر يک لوح به خط ميخي نوشته شده بوده که؛
اي انسان، هر که باشي، از هر جا که بيايي، چون مي دانم که مي آيي؛ من کوروشم، به اين مشتي خاک که تن مرا مي پوشاند رشک مبر

همچنين گفته شده است که از بيم مهاجمان، غارتگران و کينه ورزان آينده، جنازه کوروش کبير در سقف اين بنا نهاده شده يا مخفي نگه داشته شده، تا لااقل بقاياي جسم اش هتک حرمت نشود، يا که خاک تنش گل کوزه گران نشود.
اگر اين روايت ها مستند هم نباشند، اما وجودشان و نقل شان نمادهايي هستند از وحشت هميشگي ما ايرانيان از آينده و نمادهايي هستند از پيش بيني هاي واقعي درباره هجوم هايي که در آينده به کمين اين سرزمين نشسته اند. همين وحشت و پيش بيني به دل شاهي چون داريوش هم بوده، چنان که انگار به خوبي مي دانسته که کاخي که ساخته زماني به دست مهاجمان و غارتگران ويران و غارت خواهد شد و مي دانسته که حتي به چهره نقش سنگي وي هم رحم نخواهد شد. و به همين دليل هم دستور داده بوده که بر دو لوح طلا تاريخچه ساخت «تخت جمشيد» و نام دستور او را حک کنند و اين الواح را در شالوده کاخ پنهان سازند، تا محفوظ بماند براي آيندگاني که سوزاندن نمي دانند، ويران کردن نمي شناسند، غارت نمي کنند و ميراث باستاني سرزمين شان را نمي دزدند. اين الواح در اکتشافات باستان شناسي تخت جمشيد کشف شدند و سند گرانبهايي از تاريخ سانسورزده و بي سند ايران بودند. که اما کاش هرگز يافته نمي شدند و هنوز در شالوده کاخ داريوش پنهان و امن بودند تا زماني که «موزه ايران باستان» لياقت حفظ آن يکي را که داشت بيابد.
«... به اين مشتي خاک که تن مرا مي پوشاند رشک مبر»
آن دسته از شاهان ايران که خردمندي داشتند، به روشني مي ديده اند که امپراتوري عظيمي که ساخته و يا برساخته اند، در آينده يي نزديک يا دور تسخير خواهد شد، غارت خواهد شد و روزگار ادباري را خواهد گذراند، تا باز ايرانيان مهاجمان حاکم را متمدن کنند، يا بيرون بيندازند، به همين دليل هم مقبره هاي «نقش رستم» در سينه ديواره کوهي دور از دسترس آدميزادگان حفر شده اند و انگار به همين دليل هم بوده که بعضي از کتيبه ها هم بر ارتفاعات و دور از چشم بدخواهان نقر شده اند...
اما انگار فرزانگي و آينده بيني اين شاهان آينده نگر ايران تا آن حد نبوده که بدانند زماني و زمان هايي خواهد آمد که خود ايرانيان به دست خود ميراث باستاني شان را غارت مي کنند يا باد خواهند داد و به آب. تخيل آنها به اين قد نمي داده که زماني مي رسد که دستگاه هاي کشف فلز، آزادانه در کشورشان فروخته شوند، تا هر ناکس و نباشي بتواند با آن گنجينه هايي را که تا حال خاک اين سرزمين در خود حفظ کرده، کشف کند و غارت کند، غارتي شبيه- اما طولاني تر از - غارت عربانه ي موزه ي بغداد
استعاره و نماد دردناکي است که سنگ هاي تراش خورده بسياري از آثار باستاني ايران را روستاييان فقير نزديک به آثار براي احداث خانه، استفاده کرده اند.نمونه اش «تخت ابونصر» در حومه شيراز... همين استعاره درباره روستاييان اطراف «سد سيوند» که گويا چشم به راه آبگيري اين سدند تا مگر با آب آن، از بلاي خشکسالي رهايي بيابند صادق است. آنها حق دارند. کوروش مرده، راه شاهي تخت جمشيد و پاسارگاد را خاک پوشانده، اما آنها زنده اند و حق رفاه و حق داشتن آب جزء حقوق اوليه آنهاست. اما آيا آنها به ميراث فرهنگي شان فکر مي کنند يا اصلن چنين چيزي برايشان مهم است؟ اجداد همين ساکنان اطراف پاسارگاد و سد سيوند بوده اند- به گونه همان دهقانان خردمندي که «فردوسي» بارها از آنها نقل قول مي کند- که آرامگاه کوروش را «مقبره مادر سليمان» نام نهادند، تا بدين وسيله از ويران شدن برهانندش و با هاله يي از تقدس آن را تطاول روزگاران محفوظ بدارند... دورانديشي قرناقرني آن دهقانان فرزانه تا زمان حال رسيده و عجيب است اگر فرزندان آنان امروزه فقط تا آينده يي چند ساله را ببينند و در نظر نياورند که همين مقبره کوروش همان ويرانه هاي کاخ کوروش، و همه آنچه که فعلن زير خاک دشت نزديک شان نهفته، مي توانند هزاران و هزاران توريست را به اين منطقه بکشانند و مانند صف هديه آورندگان که نقش شان بر پلکان هاي تخت جمشيد پايدار مانده، چنان ثروتي هديه آورند که در مقابلش اميدهايي بسته شده به يک سد، بسيار ناچيز خواهند بود.
سوال اين است که اگر توجيه اقتصادي و هدف ساختن سد سيوند ايجاد امکانات بيشتري براي رفاه اهالي اين منطقه است، آيا نمي شد با ايجاد چند کارخانه در اين منطقه بازار کار مناسب فراهم کرد، تا فرزندان روستاييان منطقه - که زمين هاي محدود و تکه تکه شده بعد از دو اصلاحات ارضي را پس از پدران باز هم ميان خود خرد و تقسيم مي کنند، و بعضن هم مي فروشند و به شهرها مي کوچند- تضمين بهتري براي آينده داشته باشند.



چرا به اين مشتي خاک که تن مرا مي پوشاند رشک مي بري؟
خرابه تخت جمشيد تا قرن بيستم باقي مانده بود، زيرا پلکان هايش با نقش برجسته هاي مشهورشان و حتي تا کمر ستون هايش زير خاک بوده، چنان که وقتي يک شاهزاده قجري- که خاندانش استاد بودند در بر باد دادن و غارت ايران- قبل از پروفسور «هرتسلفد» در آن کاوش هايي کرد و معلوم نيست چه ها به دست آورد، باز هم سرپا ماند و ماند تا طبق معمول غربي ها از راه رسيدند و اين اثر باستاني را از خاک آزاد کردند- و سهمشان را هم بردند- ظاهرن، توجه و علاقه آنان به ميراث باستاني و تاريخي ما، بيشتر از ما ايرانيان است، مثلن مثل همان ارتشي مخابرات چي که کارش ارسال پيام به رمز و کشف رمز بود، و با ديدن کتيبه هايي که رمز و راز خط آنان دو هزار سال جلوي چشم ما ايرانيان معمولن کاهل و قدرناشناس بود، همت و مغز صرف کرد و از خط آنها رمزگشايي کرد، تا به ما گفته شود که گذشتگان مان چه ها گفته اند. اگر غير از اين و غير از اينها بود- حتي با وجود آن که ارزشمندترين گنج ها و سالم ترين سرستون هاي تخت جمشيد در موزه هاي غربي است- حالا همين ستون هاي باقي مانده تخت جمشيد هم ستون هايي بودند براي سقف خانه هاي روستايي، که همه عمر در وحشت زلزله مي لرزند تا زماني که به قول عبيد بر سر صاحبخانه و مهمانش به «سجده بيفتند».

به اين مشتي خاک که تن مرا مي پوشاند رشک خواهي برد...

اما مانند يک راز است، بلکه، عجيب، جالب و يک پند تاريخي است که آرامگاه کوروش، برخلاف کاخش، در همان نزديکي ها، همچنان سرپا مانده است. اين آرامگاه با معماري ساده اما هنرمندانه اش، از چنگ آتش کينه «اسکندر»، از پس حمله ديگري که چهره نقش برجسته هاي شاهان در تخت جمشيد را تيشه تراش کردند، و حتي سرب بست هاي ابتکاري «دم چلچله يي» سنگ هاي تخت جمشيد و احتمالن همين آرامگاه را به طمع طلاي سفيد بيرون کشيدند؛ همچنين پس از بسياري ديگر هجوم و ويرانگري مغول و تاتار و ترک و افغان، سرپا مانده. اين آرامگاه در زماني که «لرد کرزن» اعلام مي کرد که تماميت ارضي ايران به اندازه استخوان پوسيده يک سرباز انگليسي هم ارزش ندارد، و سربازان هندي ارتش انگلستان چشم نقش برجسته هاي تخت جمشيد را هدف تمرين تيراندازي قرار مي دادند، بدون چنين آسيب هايي سرپا مانده و مانده تا امروز. ظاهرن کوروش بزرگ آنقدر به آيندگان بدبين نبوده و يا در مخيله اش نمي گنجيده که زماني مسير جاده شاهي، مانند هزاران هزار کتاب که در تاريخ ايران به آب شسته شده اند، به آب بسته مي شود و آرامگاهش هم در معرض آسيب جدي قرار مي گيرد، وگرنه دستور مي داده تا آن را مانند مقبره هاي فراز تخت جمشيد، يا حفره هاي دست نايافتني «نقش رستم» بالاي کوه، يا در صخره يي ديوارمانند بسازند. و يا شايد بدبختانه بايد آرزو مي کرديم که کوروش- که آن منشور انساني افتخارآميزش درباره حقوق انسان هايي که در قلمروهايش مي زيسته اند، حالا در مقابل آشغال هايي مثل فيلم «سيصد» سند پاسخگويي ما و مقابله با بسياري جوسازي ها عليه ايران مي شود- کاش صاحب چنان فرزانگي مي شد که هيچ آرامگاهي براي خود نخواهد، يا دستور مي داد تا آرامگاهش را در سرزمين غريبان بسازند.

اي انسان... بر اين مشتي خاک که نام نيک مرا و مردمان ايران را مي پوشاند، رشک مبر...

آيا آرامگاه کوروش سرپا مانده که به ما ايرانيان حرفي را بفهماند؟ آيا سرپا مانده که به ما ايرانيان يادآوري کند که در اکثر مواقعي که مهاجمان به سرزمين ما حمله کرده اند، دروازه هاي ما از درون به روي دشمن باز شده اند؟ آيا سرپا مانده که به ما ايراني ها يادآوري کند که از ماست که برماست؟ آيا هنوز سرپا مانده تا به ما بفهماند که انگار از پس قرن ها قرن کنار هم زيستن، کنار هم جنگيدن، با هم رنج کشيدن، با همه باران هاي اندوهان که بر خاکمان باريده و با همه باران هاي يک ساعته شادي که بر خاک تشنه مان باريده، هنوز نتوانسته ايم اشتراکي و تعريفي از هويت خويش و خويشانمان، تاريخ مان، بود و نبودمان در اين جهان و آينده مان به دست آوريم...
اي انسان، هرکه هستي و از هر کجا که مي آيي، بر اين تکه خاکي که زير پاي ماست و تن تاريخ مان را مي پوشاند، رشک مبر.
...تمام مي شود يادم حواسم نيست خواب ديده ام يا

Friday, March 20, 2009

Dont Stop




:به من گفت
پس بنويس
بنويس همه دردهايم را تا آسوده ام کني
:نوشتم
داسي فرود آمد
نگاه خسته شاعر را درو کرد
تازيانه اي دستهايش را گره زدند
و مرد در سياهچال خواب ياسهاي سپيد را بو کشيد
و مرد در سياه چال شبنامه ي آفتاب را ورق مي زند
گفت بنويس باز و ديگر باز بنويس تا رهايم کني
گفتم
آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد با اسب در باران آمد
آن مرد با اسب در باران دارد غروب مي کند
دراز به دراز مي افتد
و کاغذ و خودکاري تنها در جيبش مي يابند
که هيچ معناي اينجهاني نمي دهد
گفت بنويس
:گفتم
در کپه ي آشغالهاي روبرو
به دنبال تکه اي آيينه مي گردم
کاش چشمهايم خودم را مي ديد
کاش يادت بود يادت نرود من را
ديگر هيچ نگفت
خاموش رد جاده را بازگشت تا آفتاب
(بهار 88)


Friday, March 6, 2009

جامعه شناسی و هنر بخش دوم

در ادامه اين پژوهش فهمیدم چقدر خوب فهميده اند ساختار نظام اجتماعي ما را، که ابزارشان علم است نه غيب و شهودو استخاره. از همان ابتدا ارسطو و بعدها هگل و مارکس که در ادامه نگاهي گذرا بر آنان خواهم داشت.
:در بنيان استبداد شرقي مارکس دو عبارت را بر مي شمرد
اول اينکه:امور عمومي به عهده حکومت مرکزي است و دوم:صرف نظر از چند شهر بزرگ سراسر قلمرو فرمانروايي به روستاهايي تقسيم مي شود که داراي سازمانهاي کاملا جداگانه هستند. هر روستا خود دنيايي کوچک را تشکيل مي دهد براستی بجز تهران و دو سه به ظاهر شهر دیگر جاها تنها نامی هستند که سالها بوده اند و باید باشند. هگل در بخش بندي تاريخ جهان از نقطه نظر فلسفه به سنجش استبداد شرق مي پردازد و فرد را فاقد هر گونه حقوق.
چقدر از شيوه ي اجتماعي خود انتظاري بيش از حد داشته و بداريم. بر سرزميني که سالها به قول منتسکيو هيچ قانوني براي اداره امور و تداوم آن وجود نداشته ، بجز قانون عجيب و غريب قدرت سلطان که همواره مطلق بوده است. قدرتي که همواره از سلطان آغاز مي گشته و تا روساي هر خاندان در اقصي نقاط کشور انتقال مي يابد. اين حرفها را که مي فهمم اين دردها را که حس مي کنم ياد حرفهاي پدربزرگم مي افتم با اينکه طفلي کوچک بودم اما درک وقايعي که بر اين خاندان رفته بود عجيب تلخ و دردناک بود. و آن پدربزرگ ديگرم که در مبارزه اي کوچک اما حقيقي نه تخيلي، پايش را از دست داده بود آنجا که گندم نماينده سلطان را آرد نکرده بود که سرمايه مردم را به تاراج مي برند در محاصره ي آنجا به درختي پناه برده بود که مجبورش کرده بودند از ارتفاع بپرد و...دردي که تا انتهاي زندگي با خودش داشت، نه درد پا،بلکه درد چپاول مردم بي زبان و بدتر از همه اينکه کاري از دستش برنيامده بود .





راستي اين حرفها حرفهاي چه دوراني است. بله اينها در قرن بيستم و همين پنجاه سال پيش رخ داده بود ولي حافظه ي مردم من چقدر زود از ياد مي برد و به دردي نو اُخت مي کند چرا که هميشه ديروزش را بهتر از فردا انديشيده است. يا به نوعي مي خواسته که گذشته اش آنچنان باشد اما واقعيت اجتماعي از چيزي ديگر سخن مي گويد. شايد يکي از علل ترس و وحشت از آينده در اين مردم و نرفتن به آن سمت هم همين است. شايد دليل چسبيدن همه چيزهايي که هست با اين شدت همين است. اين مردم را مدام نيروهايي به آينده هل داده اند نه که از خود خواسته باشند و به آن سمت رفته باشد.
چقدر زيبا ارسطو چند هزار از اين پيش ترک تحليلمان مي کند: و آنچنان است که شهرياري يکتا بر همه امور حاکم است. اين نوع پادشاهي را مي توان همانند ولايت سرور خانواده بر اعضا دانست. نوعي پدري بر يک شهر يا چند قوم.
و در جايي ديگر هگل به تحليل از جامعه شرقي مي گويد: اينگونه کشورها بي آنکه خود خويشتن يا اصولشان را دگرگون کنند پيوسته در رابطه با هم دگرگون مي شوند. تاريخ اين کشورها همچنان غير تاريخي است زيرا صرفا تکرار همان جريان پرشکوه سقوط است.
سقوط، سقوط و سقوط چه تلخ اينجا و با تاکيد بکار رفته و حقيقتش را در يکي از تکاليف ديگرم کشف کردم و آنجا که به حماسه ي شرق و غرب نگاه مي کردم و به شاهنامه رسيدم و تمام حرفهاي هزار سال پيش تر اين ابرمرد ايراني در اين کتاب قطور همه اين است سقوط،سقوط و سقوط. که ما تاريخي غير تاريخي داريم. و حافظه ي مردم سرزمين من کوتاه است. و با ثبت و نوشته غريبه.
يکي از مهمترين نشانه هاي ايستايي فرهنگ و هنر ما در طي اين سالها
سنت گرايي ماست.(تبليغات رسانه اي اين پديده را که به وضوح ديده ايم) هر فرهنگ و هنر غير پويا و پوسيده مشروعيت خود را در گذشته مي بيند و اين
هنر پوسيده به خودي خود تحول و تغيير نمي پذيرد و به قول ارسطو رهبران آزمندش هميشه بر سر غنائم با يکديگر در ستيزند و از اينرو روز به روز ناتوان تر مي شدند.
اين ايستايي فرهنگي و هنري حاصل ثبات و يکنواختي بر آمده از زندگي روزمره که در بخش قبل از آن گفتيم است. ديگر مولفه ي اين هنر در رابطه با اجتماع ترس است. منتسکيو مي گيويد: ترس شرط اساسي است. با ترس مي توان همه جسارتها را به زانو در آورد و حس جاه طلبي را خاموش کرد. براستي چقدر فرهنگ رعب و ارعاب در اين سرزمين جواب مي دهد؟ چه جسارتها را خاموش و چه نيروهاي متحرکي را در نطفه خفه کرده است. چقدر ذهن هنرمند ايراني را گرفته که در لحظه آفرينش اثرش مدام در روح و جان خويش مي ترسد که مبادا، مبادا و مبادا... و بعد از آن نيز تاثير ناخودآگاهي که تاثيرش تا چند فرهنگ آنطرف تر مي رود. تا در بخشهاي ديگر زندگي مان نيز تاثير کند و مثلا فرهنگ ديگر خواهي و بخشيدن خود به بهاي زندگي بخشيدن به ديگري سالها از اين فرهنگ رخت بر بندد و هر کسي به دنبال گليم خود باشد حتي اگر همه گليمها را آب با خود ببرد، که گليم من هست و بار ديگري بر دوش خودش است .که بودن به از نبو د شدن خاصه در بهار.
با نگاهي تاريخي و کلي به هنر ايران و ارتباط آن با اجتماع است که درمي يابيم حاکمان و قدرتمندان تا چه حد هنر اين سرزمين را تحت تاثير گذارده اند به گونه اي که نوعي فرهنگ لغط دوگانه در هنر ما شکل مي گيرد که هم او نيست که در کلام به او اشاره مي شود و به گونه اي به در گفته مي شود که ديوار بشنفد اما با زباني سخت پيچيده که راه را براي تاويل و تفسيرهاي مختلف ازبيانهاي زباني باز مي گذارد. کافيست تنها ديوان حافظ را باز کنيد و بخواهيد از هر شعرش معني دوگانه را بيابيد آنوقت دايره عجيب معاني از لغات سحرآميزش بيرون مي زند و اينها همه نه از شهد و شکر حافظ که گاها از روي اجبار ساخته شده اند که خود نيز چند بار به آن اشاره مي کند.

خوشا رنج بارگی ها که در این راه برده باشی
در انتها عذر خواهي مرا بپذيريد که به روز شدن اين دفعه کمي طول کشيد دليلش را از دوستانی بايد پرسيد که بلاگر را فيلتر کرده اند آن همه با اين شيوه عجيب و غريب. تا فيلترشکني بيابم و از همه نيروهاي زميني و آسماني مدد بخواهم کمي طول کشيد.