Thursday, October 7, 2010

پاییز

پاییز مسافر بود
من تا آسمان را نگاه كردم، تا ساعتم را كوك كردم
من تا گل‌های پیرهن را از رویا و روز و شب رها كردم
رفت
دیگر به باران ایمان داشتم
نه سیبی در بشقاب بود
و نه تكه‌ای از آسمان آبی را در میان ملافه‌های سفید
جای می‌داد
پاییز رفت
با پاییز رفته بود
پاییزهایی دیگر آمدند
مرا پیر كردند و رفتند
بر تنم زخم پاییز دهان می‌گشود
صدای برگ‌ها را با صدای قلبم
گاهی اشتباه می‌گرفتم
دیگر در پیرهن و شب گم می‌شدم
هر كس مرا صدا می‌كرد
به بیرون از پاییز دعوتش می‌كردم
بیرون از پاییز باد بود
نقشی از پیرهن بود كه در باد پاییز با صاحبش گم شد
سنگ‌ها در پاییز از صدای پای من
شكسته می‌شدند و عتیقه می‌شدند
اما چه سود:
پیرهن الوان وقتی در پاییز بر درختان سرو شیراز ماند
و سپس با درختان سرو در زمان كه دهان گشوده بود
نیست شد
چه كسی شهادت می‌دهد:
كه من دوستش داشتم
و كبوتران می‌توانستند بی‌دغدغه و بی‌دانه در دستانش پناه بگیرند
كسی باور نمی‌كند لبخندش می‌توانست
پلی باشد كه جمعه را به همه روزهای هفته
پیوند بزند
از این جمعه به آن شنبه

احمدرضا احمدی