Wednesday, May 12, 2010

....زندگی دوگانه ی


مرض ، عادت می شود برای جماعت بیمار:
شبها که اینجا بی قرار نمی توانم لحظه ای قرار بگیرم. از خانه که پا بیرون می گذارم تازه می فهمم چه خوشبختی مضاعفی دارم که این وقت شب پا به خیابان گذارده ام با این حس امنیت ویژه. این همه نور و مغازه های رنگارنگ.

کمی آنطرف تر باری است که عده ای سرمست و شاد در هم می لولند و ناخوشی های روزشان را می ریزند بیرون به امید فردایی که می دانند چندان فرقی با امروزشان نخواهد داشت. اینجا هم بحران همین است: فقط سر کار می رویم و به خانه باز می گردیم مثل همیشه گرفتاریم. ...انسان پوچ...
ما در جامعه ای بزرگ شده ایم که فقط در خانه امنیت داریم و از در خانه که پا بیرون بگذاری امکان همه نوع خطر وجود دارد. در این شرایط شهرمان دست کمی از یک پادگان نظامی ندارد که همه آدم ها در آسایشگاههایشان(خانه)تبعید شده اند و ما فقط در خانه زندگی می کنیم، اگر بکنیم!!! مهمانی هایمان در خانه است کنسرت هایمان ، نمایشمان، سینمایمان و... انگار تا حصاری دورمان نباشد هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم. در این شرایط مرکز تنش ها و بحران هایمان هم همین خانه است.
اما خانه های ما چقدر عجیب است. همه تقریبا در خانه چیزی داریم که خلاف عرف جامعه مان است و ترس مدامی را در جانمان می اندازد (ماهواره،زمانی ویدیو،زمانی نوار موسیقی و...)
حالا که نزدیکای صبح است هنوز عده ای در خیابان کنار آتشی جمع اند و بی هوا می خندند و با سازدهنی ریتم می گیرند... نمی دانند چقدر شادند پس شادی مضاعفشان به کامشان



Friday, May 7, 2010

رخصت

بگذارید آیندگان بدانند که ‏در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که عاشقانه زندگی کردند. تاریخ عاشق کشی در ایران، نشان از قربانیانی دارد که هرچند نامی نیک در روزگار برای خود به جا گذاشته اند اما همواره زخم خورده و رنج دیده ی روزگاری بوده اند که در آن زیسته اند.بگذارید باور کنند در این بلاد هم آدمهایی سالهای سال دندان به جگر گرفتند و نترسیدند و غصه خوردند و غصه دانشان ترکید.

تاریخ چشمهایش کور است نمی بیند. تو چشمهایت را باز کن. او زود فراموش می کند تو یادم باش
چرا آنروز بخار شدی رفتی دریای نمک؟؟؟ چقدر دنبالت گشتم...

صدای آن غریبه چقدر آشنا بود.چند بار اول تنها می توانستم گوشی را کنار گوشم بچسبانم و حرف هایم ته گلویم چسبیده بودند انگار.

چقدر بچگی کرده بودیم با هم . چقدر عاشقی کرده بودیم. چقدر تا صبح با قراره تماشای ماه بیدار بودیم و چشم در چشم هم چقدر زندگی زندگی زندگی کرده بودیم.

(ابوظبی- بهار88)