«به بهانه ي نمايش فيلم زندگي ديگران»
خاموش نيست کوره
چو ديسال
خود
منم
مطلب از اين قرار است
چيزي فسرده است و نمي سوزد
امسال
در سينه
در تنم
هنر تقريباَ به سالمندي آدمي است.هنر شکلي از کار است و کار فعاليتي ويژه ي انسان
ميليون ها انسان کتاب مي خوانند ، به موسيقي گوش مي دهند ، به سينما مي روند . چرا ؟ اگر بگوئيم در پي هيجانند و تفنن ، از پاسخگويي سر با ز زده ايم . چرا غرقه شدن در زندگي مسائل شخصي ديگران همذات پنداشتن
بر ضد سوختن و ساختن در چهار ديواري زندگي ، و در محدوده بي ثبات و گذراي شخصيت خود مي شورد . مي خواهد به چيزي دست يازد بيشتر و برتر از « من » . به چيزي که بيرون از اوست و در عين حال برايش اهميت اساسي دارد . در آرزوي آن است که دنياي بيرون را جذب کند و از آن خود سازد . و به اجتماعي کردن فرديت خود همت گمارد . اگر سرشت آدمي اين بود که به چيزي بيشتر از فرد فکر نکند ، اين آرزو درک نشدني و نا مفهوم مي نمود ، زيرا در آن صورت ، بي گمان فردي بود جامع . يعني هر آنچه مي توانست باشد ، بود .
اين آرزو براي آدمي ( فزوني گرفتن و کمال يافتن ) مبين آن است که وي افزون تر از يک فرد است ، احساس مي کند که تنها در صورت بر خورداري از تجارب ديگران است که ( ممکن است بالقوه از آن وي نيز باشد) به جامعيت نائل مي شود . آدمي استعداد نهاني خود را ، با آنچه بشريت در مجموع قادر به انجام دادن آن است ، مترادف مي داند. و هنر وسيله اي ضروري براي اين هم آميزي فرد با کل است ، و بازتابي است از استعداد بي کران وي براي اختلاط و سهيم بودن در احساس ها ، انديشه ها ، زندگي ها و
در چنين شرايطي هنرمند بودن مستلزم اين است که انسان احساسي را بگيرد ( شناخت حواس خود، خود يکي از مهمترين بخشهاي اين مرحله است ) نگه دارد ؛ به خاطر بسپارد و خاطره را به قالب بيان
هنر نه تنها از احساس کردن شديد واقعيت مايه بگيرد . بلکه بايد ساخته شده و از طريق عينيت شکل بگيرد. هنر پردازي ارادي ، نتيجه مهارت است . از مدارک موجود ممکن است چنين نتيجه گيري شود که هنر در اصل جادو بوده است –کمک جادويي براي چيره شدن بر جهان واقعي و نامکشوف-.
نقش جادويي هنر به نحوي روز افزون ، جاي خود را به نقش تنوير مناسبات اجتماعي و روشنگري انسان در جوامع اي که در تيرگي فرو مي روند و ياد دادن به انسان براي شناختن و دگرگون ساختن واقعيات اجتماعي بي نظير
ديگر نمي توان يک جامعه بسيار پيچيده را ، همراه با مناسبات و تناقضات فراوانش به سادگي تحليل کرد . در چنين جامعه اي که مي بايد آن را کلاَ باز شناخت و آگاهي همه جانبه اي از آن به دست آورد ، قطعاَ نياز فراواني به گسستن از اشکال متحجر اعصار پيشين ، که در آنها عنصر جادو هنوز فعال بوده ، و نيل به آزادي وسيع تري ، از قبيل خلق داستان وجود دارد . هر يک از عناصر هنر ، بسته به مرحله اي که جامعه بدان رسيده است امکان دارد در يک زمان خاص بر ديگري برتري يابد . گاهي عنصر جادو و زماني عنصر تعقل (روشنگري) ، گاهي درون نگري خوابناک ، گاهي ديگر ميل به تيز بيني. اما هنر چه رخوت آور، چه معقول چه ظلمت زا و چه روشنگر ، صرفاَ توصيف علمي واقعيت نيست
نقش ويژه ي آن همواره اين است که انسان جامع را به تکاپو در آورد . به « من » توانايي ببخشد که به مدد آن خود را با زندگي ديگران ، همذات بپندارد ، و آنچه را به او تعلق ندارد اما مي تواند متعلق باشد ، به تصرف خويش در آورد
حتي هنرمندِ آموزشگري چون " برشت " نيز صرفاَ از روي منطق و استدلال به کار نمي پردازد ، بلکه احساس و تلقين را هم درکار خود مي آميزد . وي نه تنها تماشاگران را با يک اثر هنري مواجه مي کند ، بلکه راه نفوذ به درون اثر را نيز براي آنان هموار مي سازد . خود او نيز از اين امر آگاه بود و اظهار مي داشت که چنين کاري با اصول نمايش او مغايرت ندارد
« در اين روش ممکن است گاهي آنچه از نظر عاطفي تلقيني است، به عنوان وسيله اي ارتباطي ، مسلط شود و گاهي ديگر ، آنچه از نظر عقلاني ترغيب کننده است »
همان طور که نقش ويژه ي اساسي هنر ، براي طبقه اي که مقدرات جهان را دگرگون مي سازد ، روشنگري و عمل انگيزي است نه جادو گري ، به همان اندازه نيز با زدودن بقاياي بسيار اندک جادو از ماهيت اصلي آن ، هنر از هنر بودن باز مي ماند
هنر در تمام اشکال تکاملي خود ، در شوکت و تفنن ، ترغيب و اغراق ، معقول و نامعقول ، وهم و واقعيت ، همواره با جادو رابطه دارد
از هنرگريز نيست ، تا انسان بتواند جهان را بشناسد و دگرگون سازد ، لکن هنري ضرورت دارد که جادوي ذاتي خود را به همراه داشته باشد
Friday, September 12, 2008
نقش ويژه هنر در تکامل زندگي آدمي
هم برقرار منقل ارزير آفتاب
خاموش
(احمد شاملو)
خود با يک نگاره ، يک قطعه موسيقي ، قهرمانان يک داستان يا فيلم ، مايه هيجان ، آسايش و تفنن است ؟ چرا ما در برابر اين ( غير واقعيت ) چنين واکنشي نشان مي دهيم که گويي واقعيتي شدت يافته است ؟ اين چه تفنن شگفت و مرموزي است ؟ کسي مي گفت مي خواهيم از يک هستي ملامت بار بگريزيم و به سوي هستي غني تر و احساسي بي خطر تر رو آوريم ، تازه اين سوال پيش مي آيد که چرا هستي خود ما بسنده مان نيست ؟ چرا عطش غني ساختن زندگي ديگران و نظاره ديگران در فضاي تاريک تالار نمايش که هر چه روي آن مي گذرد بازي ست ، تا به اين حد مجذوبمان مي کند ؟ ظاهراَ آدمي خواهان آن است تا بيش از آنچه هست ، باشد . مي خواهد انسان جامع باشد . از اينکه فردي جدا و تنهاست ، ناراضي است . از انزواي زندگي فردي به سوي « کمالي » که آنرا حس مي کند و مي طلبد گرايش دارد. از سويي کمال زندگي يي که فرديت با همه محدوديت هايش از او باز مي گيرد ، به سوي دنيايي منصف تر ، دنيايي که مفهوم تر باشد، مي گرايد.
و ماده را به جامه ي شکل در آورد. عاطفه و احساس، به تنهايي براي هنرمند کافي نيست ، او بايد که گذشته خود را بشناسد و از آن لذت ببرد ؛ تمام قواعد ، فنون ، اشکال و قراردادهايي را بفهمد که بدان وسيله ، طبيعت را مي توان رام و تابع ميثاق هنر کرد . تناقض ديالکتيکي و کشاکش ، جزء لاينفک هنر است ؛
است
( زندگي ديگران )
ارسال شده توسط تخته سیاه در 1:28 PM |
برچسبها: نقد و بررسی فیلم
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)