مراحل آفرينش يک اثر هنري همچون موجودي تعريف شده، تولد، ميانسالي و پاياني دارد. تا آن اثر همچون ماهيتي حقيقي پذيرفته گردد و از آن پس جزئي از زندگي بشر گردد تا آدمي به عنوان مخاطب يک اثر بيايد نشاني از خود را در يک اثر بيابد و با خيال آن اثر(بسته به نوع تاثيرگذاري) زندگي اش ديگر همان نباشد که تا قبل از برخورد با آن اثر بود. البته از اين گونه آثار در تاريخ هنر بسيار زياد تکرار شده و هر بار همسان با ساختار اجتماعي و فکري بشر تغيير نموده اند. که روال طبيعي ماجرا چنين بود. چه بسا آثاري نيز که در زمان خود درک نشدند و سالها از خلق آن اثر گذشت تا قدرت شعور و درک آدمي به قدر فهميدن آن آثار رسيد. اما آدمي باز مي آيد و به تماشاي همان ديوارنگاره هاي اولين مي نشيند تا عطش ناخودآگاه تاريخي خود را آرام کند و لحظه اي به قدر دربرگرفتگي اثر با او همسو شود و از اين يکي شدن لذت مي برد که لحظاتي از دنياي بزرگ و غير قابل کنترل اش دور شود و به جايي گام نهد که خودش است و اثرش(اثر او چون حالا اوست و تنهايي اوست که دوباره آن را مي آفريند) تا هر جور که دلش مي خواهد آن را درک کند و هر جور که دوست دارد از آن لذت ببرد
در اينجا گاه آدمي خود نيز از جريان آفرينش خبردار است يعني يا مي داند و يا به نوعي خود آفريننده اي است. يا کسي است که هيچ از اين مراحل سر در نمي آورد. و مي آيد لذتي مي برد و مي رود و چقدر نيز اين لذت بردن خالص و بي غش است خالي از هر ادايي و
اما دانايي مثل تيغ دوبر در همه جنبه هاي زندگي آدمي نمايانگر است. گاه اين دانايي باعث لذت مضاعف از آثاري مي گردد و خود به کشف و شهودي بدل مي گردد و گاه خود سدي مي گردد تا از آثاري معمولي تر لذتي نصيبش نشود و گاه و در بيشتر مواقع در مقابل ديدگاه عموم قرار گيرد... و همين تضادها بوده که دانايي را ترغيب به کشف و نقد نموده تا ديدگاه عمومي را چراغي باشد براي بهتر ديدن ، براي کشف و لذت بيشتر و همين تيز بيني ها بود که خالقين اثر را وا مي داشت با همه محدوييتهايي که زندگي هنرمندان را در همه ي اعصار در بر گرفته دلخوش به اين باشد که اين ظرافت ها اين مرارتها کشف مي گردد و... چقدر همين دريافتها تاريخ بشريت را به جلو رانده است...
و به قول آرنولد هاوزر هر هنري که بتواند تاثيري زنده بر ما بگذارد هنري امروزي و مدرن است. هر نسلي اين آثار را با چشمي تازه مي نگرد. اما نمي توان چنين فرضي را هم پذيرفت که مي گويد آخرين ديدگاه، لزوما از ديدگاههاي پيشين درست تر است هرگونه بررسي علمي هنر بايد بهاي دانش بدست آمده را با از ميان بردن تجربه مستقيم و در نهايت برگشت ناپذير زيبايي شناختي بپردازد. حتي در ظريفترين و آگاهانه ترين تحليلهاي تاريخي هنر، آن تجربه مستقيم و اصيل از دست مي رود(در کشور ما که تکليف روشن است). کار هنري فقط سرچشمه تجربه شخصي پيچيده اي نيست. بلکه پيچيدگي اش از نوعي ديگري است، اين کار دست کم حاصل فراهم آمدن سه شرط
فرد به عنوان موجودي روانشناختي فقط امکاناتي را که اجتماع در اختيارش مي گذارد را بر نمي گزيند بلکه پيوسته براي خودش امکانات تازه اي مي آفريند. که جامعه به هيچ وجه مجازش نمي داند. با اينکه ممکن است اين شرايط تازه زندگي هنرمند را محدود سازد. فرد خلاق شکلهاي تازه اي براي بيان ابداع مي کند و کسي اين شکلها را در اختيارش نمي گذارد. آنچه او به عنوان امري مسلم مي پذيرد، ماهيتي منفي داردنه مثبت. همه آن چيز ي که در برهه اي خاص از زمان نمي توان درباره اش انديشيد، احساسش کرد و يا حتي فهميدش و بيانش کرد.ولي هيچگاه با استفاده از ملاحظات صرفا صوري و سبک شناسانه نمي توانيم بگوئيم چرا فلان خط تکامل هنري در نقطه اي خاص پاره مي شود و بجاي پيشرفت و گسترش بيشتر جايي خود را گونه هاي تازه مي دهد
هنر به واقعيت اجتماعي بسيار نزديک است. و به شيوه اي به مراتب علني تر و بي پروايانه تر در سمت هدفهاي اجتماعي پيش مي رود و آشکارتر و قاطع تر از علوم عيني به عنوان سلاحي ايدئولوژيک، مدح يا آوازه گري به کار گرفته مي شود. ولي مساله ايدئولوژي در عرصه هنر، شکلي متفاوت با علوم بخود مي گيردو مفهوم حقيقت در هنر
خوشا دانايي و خوشا لذت کشف هاي مکرر
|