در اين مقاله که نسخه بازنويسي آنرا بر اساس نگاه استادانه حسن قاضي مرادي انجام داده ام، به بررسي حضور و هستي فردي و اجتماعي ايرانيان پرداخته ام که در جوامع غربي به فردگرايي معروف مي باشد
در ابتدا بايد آب پاکي را روي دستم بريزم که در تاريخ ايران هيچگاه رابطه ي عقلاني ميان منافع فردي و منافع اجتماعي وجود نداشته و ندارد. بي شک يکي دوبار استثنائاتي بوده اند که در مقطعي خاص و آن هم بصورت جزئي و پراکنده و کوتاه مدت کارهايي کرده اند. اما انجام کاري ريشه اي و مداوم انجام نگرفته است. و گاه به صورت هاي آني و در برهه اي خاص کارهايي انجام شده اما...
يکي از مهمترين دلايل غير تداومي بودن بعضي از اين کارها نبود پژوهش در عرصه هاي مختلف است. همه چيز به شکلي کلبي و غير علمي به جلو رفته است و گريه دار است که بهترين پژوهشهاي انجام گرفته در زمينه هاي مختلف نيز معمولا همه توسط خارجيها انجام گرفته است. البته اين نوع نگرش شرقي ما پشتوانه ي تاريخي عظيمي دارد که در بخش ديگر به آن پرداخته مي شود. با اينکه مي دانم گاه درک و آگاهي نسبت به بسياري از اين وقايع چقدر دردناک است اما نادانيشان دردي مضاعف است که مي داني هست اما نمي داني در کجا و از چه ناحيه اي است
بررسي اجتماعي دو عرصه را پيش روي ما نهاده که نخست آن منافع شخصي و خصوصي در جدايي از منافع عمومي قرار مي گيرد و در نتيجه حوزه ي عمومي زندگي اجتماعي ناديده گرفته مي شود که معروف به جامعه ي ذره اي شده مي باشد. و دوم اينکه منافع خصوصي در منافع اجتماعي ادغام و ناديده گرفته مي شود که معروف به جامعه ي توده وار يا به قول غربي ها توتاليتاريسم که در نظام هاي فاشيستي بروز يافت
حکومت استبدادي (که همواره بر اين مردم حکم رانده اند) انسانها را به ادغام در روزمره گي(روزمرگي) مجبور مي سازد. و تلاش آنها را به رفع نيازها و تحقق و منافع و مصالح آني و فوري شان معطوف مي کند. و براي جلوگيري ازنظارت از سوي مردم جوي چنان نا امن، بي ثبات و مضطرب بر جامعه مي سازد که هر فرد به حوزه ي زندگي شخصي و خصوصي خود عقب نشسته و تنها به رفع نيازها و تحقق منافع خود بپردازد
در نگاهي دقيق تر به بلاهايي که در قرن گذشته بر ايران نازل شده است به يکي از مهمترين مسائلي که بر مي خوريم مساله ي گذر از جامعه ي سنتي به جامعه ي مدرن است که منطبق بر پيروزي انقلاب مشروطه(و تولد سينما در کشور ما) بود. جامعه به مرحله اي راه يافت که به تثبيت مالکيت خصوصي و هويت فردي زمينه يافت. اما ديري نپاييد که انقلاب مشروطه در تحقق آرمانهاي خود با شکست روبرو شد. و حال ايراني که نتوانست هويت فردي بيابد و از آنطرف نيز از جامعه ي سنتي اش فاصله گرفته بود به انساني تک افتاده بدل گشت که فقط ممکن بود در پي منافع و مصالح شخصي و خصوصي خويش گرفتار شدند و هر کس تنها در پي کشيدن گليم خود از آب...
و اما سخن از فردگرايي شد. فردگرايي در عصر جديد حاصل شرايطي است که پس از انقلاب صنعتي و گسترش مناسبات اقتصادي بورژوايي شکل گرفت و با تولدش بينش فلسفي نويني از رابطه فرد و جامعه را پديد آورد. تا نخستين بار جان لاک ليبراليسم و فرد گرايي را تعريفي نو بخشيد و فرد را بر اجتماع مقدم دانست. که اين ايدئولوژي نيز تا اواخر قرن نوزدهم بيشتر دوام نياورد و کم کم رويکردي کاملا محافظه کارانه به خود گرفت
اما در بخش فرهنگي نگرش انسانگرايانه ي عصر روشنگري موجبات ايجاد هويت فردي را بوجود آورد. اين نگرش رفع سلطه ي جزمي گراي دين و کليسا، اشاعه ي عقل گرايي و آزاد انديشي و تبليغ رابطه ي يک به يکي افراد با خداوند بدون واسطه را موجب شد
اما فرهنگ ايران در طول تاريخ فرهنگي خدا محور بوده است. البته خدا محوري در فرهنگ ايران به معناي فقدان انسان دوستي در آن نيست. اما انسان دوستي بر بنيان اصل خدا محوري ممکن گرديده است. که در کنار فرهنگ ايلي از رشد هويت فردي جلوگيري کرده است. جزمي گرايي و تعصب ديني، سلطه مناسبات پدرسالارانه، مبارزه با انديشه آزاد، تبليغ و اشاعه ي فرهنگ قضا و قدري، سترون ماندن نگرش علمي و فلسفي به جهان، ترويج خرافه... همه ي اينها در تداوم فقدان هويت فردي ايرانيان موثر بوده اند
از طرفي بسياري روشنفکران(هنرمندان) ايراني معمولا بدون شناخت دقيق از وضعيت حقيقي اجتماع خود و نداشتن نگرش تاريخي و فقدان هويت، از آنجايي که زمينه هايي براي شناخت فرهنگ ايران زمين وجود ندارند(همه توسط خارجيها کشف و نمود يافته است و يا در شرايطي غير آزاد و يا با دخل و تصرف بسيار باقي مانده باشد.) لذا دست به نسخه برداري هاي غربي مي زند و در تلاش بي حاصل خود، نظرياتي صادر مي کند که با ساختار اجتماعي و فکري مردم ما جور در نمي آيد و نتيجه اي جز شکست و سر خوردگي و نا اميدي از فلسفه و علم در اين سرزمين به بار نمي آيد. بسياري از روشنفکران سياسي ما نيز به علت درگيري با عقده ي حقارت شخصي ناشي از ناديده گرفته شدن خود از سوي حکومت به مبارزه روي مي آورند تا بلکه قهرماني جديد لقب گيرند. لکن از اين قهرمانان توخالي فرهنگ ما کم به خود نديده است. و از طرف ديگر در روند دشوار کشف حقيقت به ادراک شخصي خود از جهان متکي مي شود و با تعصب از آن دفاع مي کند. در اين شرايط از خود گذشتگي روشنفکرانه ديگر مضمون اجتماعي و انقلابي ندارد
|