Friday, March 20, 2009

Dont Stop




:به من گفت
پس بنويس
بنويس همه دردهايم را تا آسوده ام کني
:نوشتم
داسي فرود آمد
نگاه خسته شاعر را درو کرد
تازيانه اي دستهايش را گره زدند
و مرد در سياهچال خواب ياسهاي سپيد را بو کشيد
و مرد در سياه چال شبنامه ي آفتاب را ورق مي زند
گفت بنويس باز و ديگر باز بنويس تا رهايم کني
گفتم
آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد با اسب در باران آمد
آن مرد با اسب در باران دارد غروب مي کند
دراز به دراز مي افتد
و کاغذ و خودکاري تنها در جيبش مي يابند
که هيچ معناي اينجهاني نمي دهد
گفت بنويس
:گفتم
در کپه ي آشغالهاي روبرو
به دنبال تکه اي آيينه مي گردم
کاش چشمهايم خودم را مي ديد
کاش يادت بود يادت نرود من را
ديگر هيچ نگفت
خاموش رد جاده را بازگشت تا آفتاب
(بهار 88)