Thursday, May 21, 2009

دریاهای دور2





صدایی از پشت سرم شنیدم دخترکی بور با چشمهای دریایی اش دست در دست مادرش داشت از تپه بالا می آمد آرام شعر می خواند. مادر با لبخندی که اینجاها رسم است سلامی کرد من به احترام نیم خیز شدم و سلامی هول دادم انگار ترسیده باشم. رقتند و کمی آنطرفتر نشستند.
دخترک شروع کرد به جمع کردن سنگ ها و گوش ماهی ها آمد با مادرش سنگها را تقسیم کرد و شروع کرد به پرتاب سنگها به دریا. با سنگها حرف هایی گنگ گفت و پرتاب کردچند باری با تلاشی کودکانه پرتاب کرد دورهای آبها
یک دفعه ایستاد برگشت طرف من و از من خواست سنگ را با تمام قوا به سمت دریا پرتاب کنم. قبول کردم خوشحال خندید
پرتاب کردم سنگ را به دریاهای دور گفتم چرا سنگها را به دریا می اندازی
گفت سنگ ها آرزوهایم هستند
گفتم چند تا آرزو داری
گفت شش تا کوچیک و یه دونه بزرگ
گفتم بزرگه همون بود که من انداختم
گفت آره خیلی مهم بود باید زود تر به دل دریا بره
با لبخندی برایش آرزوی کامیابی کردم
رفتم کمی بالاتر نشستم سیگاری گیراندم دخترک با شنهای ساحل یک ماهی بزرگ درست کرد پاک کرد یه چیزی شبیه مرغ دریایی کشید پاک کرد گل کشید پاک کرد سگ کشید پاک کرد
نگاهم رفت یک جاهایی در افق ماند.
حواسم که برگشت دیدم بزرگ نوشته پدر چشم انداختم نه دختر بود نه مادر تنها رد بالا آمدن آب بود که داشت نوشته های دختر را می برد به دریاهای دور