Friday, March 20, 2009

Dont Stop




:به من گفت
پس بنويس
بنويس همه دردهايم را تا آسوده ام کني
:نوشتم
داسي فرود آمد
نگاه خسته شاعر را درو کرد
تازيانه اي دستهايش را گره زدند
و مرد در سياهچال خواب ياسهاي سپيد را بو کشيد
و مرد در سياه چال شبنامه ي آفتاب را ورق مي زند
گفت بنويس باز و ديگر باز بنويس تا رهايم کني
گفتم
آن مرد آمد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد با اسب در باران آمد
آن مرد با اسب در باران دارد غروب مي کند
دراز به دراز مي افتد
و کاغذ و خودکاري تنها در جيبش مي يابند
که هيچ معناي اينجهاني نمي دهد
گفت بنويس
:گفتم
در کپه ي آشغالهاي روبرو
به دنبال تکه اي آيينه مي گردم
کاش چشمهايم خودم را مي ديد
کاش يادت بود يادت نرود من را
ديگر هيچ نگفت
خاموش رد جاده را بازگشت تا آفتاب
(بهار 88)


Friday, March 6, 2009

جامعه شناسی و هنر بخش دوم

در ادامه اين پژوهش فهمیدم چقدر خوب فهميده اند ساختار نظام اجتماعي ما را، که ابزارشان علم است نه غيب و شهودو استخاره. از همان ابتدا ارسطو و بعدها هگل و مارکس که در ادامه نگاهي گذرا بر آنان خواهم داشت.
:در بنيان استبداد شرقي مارکس دو عبارت را بر مي شمرد
اول اينکه:امور عمومي به عهده حکومت مرکزي است و دوم:صرف نظر از چند شهر بزرگ سراسر قلمرو فرمانروايي به روستاهايي تقسيم مي شود که داراي سازمانهاي کاملا جداگانه هستند. هر روستا خود دنيايي کوچک را تشکيل مي دهد براستی بجز تهران و دو سه به ظاهر شهر دیگر جاها تنها نامی هستند که سالها بوده اند و باید باشند. هگل در بخش بندي تاريخ جهان از نقطه نظر فلسفه به سنجش استبداد شرق مي پردازد و فرد را فاقد هر گونه حقوق.
چقدر از شيوه ي اجتماعي خود انتظاري بيش از حد داشته و بداريم. بر سرزميني که سالها به قول منتسکيو هيچ قانوني براي اداره امور و تداوم آن وجود نداشته ، بجز قانون عجيب و غريب قدرت سلطان که همواره مطلق بوده است. قدرتي که همواره از سلطان آغاز مي گشته و تا روساي هر خاندان در اقصي نقاط کشور انتقال مي يابد. اين حرفها را که مي فهمم اين دردها را که حس مي کنم ياد حرفهاي پدربزرگم مي افتم با اينکه طفلي کوچک بودم اما درک وقايعي که بر اين خاندان رفته بود عجيب تلخ و دردناک بود. و آن پدربزرگ ديگرم که در مبارزه اي کوچک اما حقيقي نه تخيلي، پايش را از دست داده بود آنجا که گندم نماينده سلطان را آرد نکرده بود که سرمايه مردم را به تاراج مي برند در محاصره ي آنجا به درختي پناه برده بود که مجبورش کرده بودند از ارتفاع بپرد و...دردي که تا انتهاي زندگي با خودش داشت، نه درد پا،بلکه درد چپاول مردم بي زبان و بدتر از همه اينکه کاري از دستش برنيامده بود .





راستي اين حرفها حرفهاي چه دوراني است. بله اينها در قرن بيستم و همين پنجاه سال پيش رخ داده بود ولي حافظه ي مردم من چقدر زود از ياد مي برد و به دردي نو اُخت مي کند چرا که هميشه ديروزش را بهتر از فردا انديشيده است. يا به نوعي مي خواسته که گذشته اش آنچنان باشد اما واقعيت اجتماعي از چيزي ديگر سخن مي گويد. شايد يکي از علل ترس و وحشت از آينده در اين مردم و نرفتن به آن سمت هم همين است. شايد دليل چسبيدن همه چيزهايي که هست با اين شدت همين است. اين مردم را مدام نيروهايي به آينده هل داده اند نه که از خود خواسته باشند و به آن سمت رفته باشد.
چقدر زيبا ارسطو چند هزار از اين پيش ترک تحليلمان مي کند: و آنچنان است که شهرياري يکتا بر همه امور حاکم است. اين نوع پادشاهي را مي توان همانند ولايت سرور خانواده بر اعضا دانست. نوعي پدري بر يک شهر يا چند قوم.
و در جايي ديگر هگل به تحليل از جامعه شرقي مي گويد: اينگونه کشورها بي آنکه خود خويشتن يا اصولشان را دگرگون کنند پيوسته در رابطه با هم دگرگون مي شوند. تاريخ اين کشورها همچنان غير تاريخي است زيرا صرفا تکرار همان جريان پرشکوه سقوط است.
سقوط، سقوط و سقوط چه تلخ اينجا و با تاکيد بکار رفته و حقيقتش را در يکي از تکاليف ديگرم کشف کردم و آنجا که به حماسه ي شرق و غرب نگاه مي کردم و به شاهنامه رسيدم و تمام حرفهاي هزار سال پيش تر اين ابرمرد ايراني در اين کتاب قطور همه اين است سقوط،سقوط و سقوط. که ما تاريخي غير تاريخي داريم. و حافظه ي مردم سرزمين من کوتاه است. و با ثبت و نوشته غريبه.
يکي از مهمترين نشانه هاي ايستايي فرهنگ و هنر ما در طي اين سالها
سنت گرايي ماست.(تبليغات رسانه اي اين پديده را که به وضوح ديده ايم) هر فرهنگ و هنر غير پويا و پوسيده مشروعيت خود را در گذشته مي بيند و اين
هنر پوسيده به خودي خود تحول و تغيير نمي پذيرد و به قول ارسطو رهبران آزمندش هميشه بر سر غنائم با يکديگر در ستيزند و از اينرو روز به روز ناتوان تر مي شدند.
اين ايستايي فرهنگي و هنري حاصل ثبات و يکنواختي بر آمده از زندگي روزمره که در بخش قبل از آن گفتيم است. ديگر مولفه ي اين هنر در رابطه با اجتماع ترس است. منتسکيو مي گيويد: ترس شرط اساسي است. با ترس مي توان همه جسارتها را به زانو در آورد و حس جاه طلبي را خاموش کرد. براستي چقدر فرهنگ رعب و ارعاب در اين سرزمين جواب مي دهد؟ چه جسارتها را خاموش و چه نيروهاي متحرکي را در نطفه خفه کرده است. چقدر ذهن هنرمند ايراني را گرفته که در لحظه آفرينش اثرش مدام در روح و جان خويش مي ترسد که مبادا، مبادا و مبادا... و بعد از آن نيز تاثير ناخودآگاهي که تاثيرش تا چند فرهنگ آنطرف تر مي رود. تا در بخشهاي ديگر زندگي مان نيز تاثير کند و مثلا فرهنگ ديگر خواهي و بخشيدن خود به بهاي زندگي بخشيدن به ديگري سالها از اين فرهنگ رخت بر بندد و هر کسي به دنبال گليم خود باشد حتي اگر همه گليمها را آب با خود ببرد، که گليم من هست و بار ديگري بر دوش خودش است .که بودن به از نبو د شدن خاصه در بهار.
با نگاهي تاريخي و کلي به هنر ايران و ارتباط آن با اجتماع است که درمي يابيم حاکمان و قدرتمندان تا چه حد هنر اين سرزمين را تحت تاثير گذارده اند به گونه اي که نوعي فرهنگ لغط دوگانه در هنر ما شکل مي گيرد که هم او نيست که در کلام به او اشاره مي شود و به گونه اي به در گفته مي شود که ديوار بشنفد اما با زباني سخت پيچيده که راه را براي تاويل و تفسيرهاي مختلف ازبيانهاي زباني باز مي گذارد. کافيست تنها ديوان حافظ را باز کنيد و بخواهيد از هر شعرش معني دوگانه را بيابيد آنوقت دايره عجيب معاني از لغات سحرآميزش بيرون مي زند و اينها همه نه از شهد و شکر حافظ که گاها از روي اجبار ساخته شده اند که خود نيز چند بار به آن اشاره مي کند.

خوشا رنج بارگی ها که در این راه برده باشی
در انتها عذر خواهي مرا بپذيريد که به روز شدن اين دفعه کمي طول کشيد دليلش را از دوستانی بايد پرسيد که بلاگر را فيلتر کرده اند آن همه با اين شيوه عجيب و غريب. تا فيلترشکني بيابم و از همه نيروهاي زميني و آسماني مدد بخواهم کمي طول کشيد.