Saturday, August 2, 2008

...تو دستهایت را می بخشیدی

چه کسی می خواهد / من و تو ما نشویم / من اگر ما نشوم تنهایم / تو اگر ما نشوی تنهایی / از کجا که من و تو / شوری از عشق و جنون / باز برپا نکنیم
(حمید مصدق)
می دانم صدای نارس و کوچک من به جایی نمی رسد ، اما باید این حرفها را بگویم و بگویم که در این روزگار بیش
از همیشه به مهر و مهر نیاز داریم
در ادامه حرفهای پیشترم باید بگویم
این همه سوتفاهم ، حاصل عادت جهان سومی تساهل در خرد و دانایی و کمبود اساسی متن های مرجع و ترجمه های بعضن اشتباه است. و سواد دهه ی بوق ... و گوشها و چشمهای دُُگمی که اجازه ی ورود نیروهای تازه را نمی دهد بی خبر از اینکه همین ها آنها را کنار گذاشته اند... و چشم های مردم من می گوید که من شعر تازه، داستان تازه، حرف تازه و... می خواهم
دلم گرفته از این تکرار و تکرار و تکرار، نگاه تازه، نه اصلن چشم تازه می خواهم من
انگار همه چیز این سرزمین دارد به سمت یک سیاست زدگی پوچ پیش می رود
و سیاست زدگی ، که جزو ناگزیری ها و مصیبت زدگی های تحمیلی زندگی در جهان سوم است که از بقال تا راننده تاکسی همه و همه خود را ... می دانند
من می دانم حکمن ما یک جایی قافیه را باخته ایم و ندانسته ایم که باخته ایم یا نخواسته ایم که بدانیم که با دانایی اش کیفوری نادانی مان را خراب کنیم
و خوب می دانم که هستند هنرمندانی هم در این میان که (در بی خبری) می مانند و ادامه می دهند می آفرینند همانها که احساسی را می گیرند نگاه می دارند، به خاطر می سپرند، و خاطره را به قالب بیان و ماده را به جامه ی شکل در می آورند. و این سابقه به سالمندی تاریخ انسان است. و هم اینها بودند که با تغییر دادن عناصر طبیعت آنها را به تصرف خود درآورده و خیالهایشان را با اولین ابزارش یعنی دستهایش بکار گرفت ، با همین دستها بود که آدمی، اول بار زمینی را شخم زد و اول گیاهی را کاشت و
همین دستها بود که اولین آیین های او را بوجود آورد
و همین دستها بود که در باغچه می کاشت و امید به سبز شدنشان داشت
وهمین دستها بود که عضو اساسی تمدن و فرهنگ و آغازگر انسانی شدن شد. و از طرفی ...و مگر با همین دستها نبود که آدمی سیب را چید و
اولین اسلحه را ساخت وهمین دستها بود که اول بار هابیلی را شهید کرد و سیل عظیم کشتار آدمیان را بنا نهاد
(حیاط خانه ی ما تنهاست/ حیاط خانه ی ما تنهاست / تمام روز/ و از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید )