Saturday, July 19, 2008

خسرو خوبان


...خبرهاي بد صبر نمي کنند تا مهيايشان باشي

.سايه ي مردي درازناي کوچه مي گذرد خاموش ، خسته

...کوچه ي نا آشنا مي گيرد آدم را مي برد با خود و پاهاي سايه مي کشد روي دانه هاي افرا و مي پراکندشان تا باد

...ديگر قوزکِ پاي سايه ياراي رفتن ندارد خسته است سايه ....غربتِ دستاي ....
دانه هاي ريز باران مي بارد بر تو مي شکفي و پخش مي شوي، موهاي بلوطي ات را گرفته اي رو به باران، آرام ... کجبار مي زند باران برت ... آب مي بردت دريا تا دور دست ها عاشقت شود ....و صداي تو موج...
می گفت:«از سر تا پایم، همه خدا گرفته است. این بی خبران، این بی ذوقان، چه فسرده اند! چه مردودند! انا «الحق! سبحانی! که طاقتِ من دارد، با این گفتار و این کلام؟ آنها کجا خدا بینند؟
گفتم:«آخر بیا! کارها داریم. چه گریز پایی ... تو نازکی، طاقت کلمات بسیار ما نداری. مرا دهان پر از آرد است، برون می زند. تو می رنجی، اما نتوانی رفتن. راست است. تا چنان نشده ای که خوابِ تو عین بیداریست، مخُُسب! «.چه گونه باشد خداوندگار بیدار و بنده خفته؟ تا چنان شود که خواب تو عین بیداری بُود