Sunday, March 2, 2008

...سنگ هم که باشی


.يک چيز نيم زنده نمی گذارد که بخوابم
: می خواهم به زبان آشنايي و دردِ دل بنويسم
حالا که لحظه های پيش از خواب، همان لحظه هايي که چشمهايمان گرم می شود، به يادم می آيد
.بارها با خودم می گويم، می خواهم چه کار کنم
.... اصلن برای چی زنده ام
.... مدام با خودم کلنجار می روم. غلت می زنم
...حالا کتابهای در نوبت چاپم به سه رسيده اند
و می خواهم بنويسم همه اينها را تا بلکه آرامم کند. جادوی کلمات، که تا بوده حق يا ناحق بوده
هنوز خيلی وقت نگذشته از چاپ اولين کتابمان(بيست و يک گرم) و انگشتِ حقارت هايش که هنوز با يادآوری شان تن ام می لرزد... ناشران تهرانی را يک به يک سر زدم، يا در حال ورشکستگی بودند يا دلال کاغذ و
...دلزده که می شوم می مانم باز ....
باور کنيد سرسختی را ، ماندن را، تاب آوردن را، دندان به جگر فروکردن را، که نمی شود در کنارِ دکوپاژ و ميزانسن . ... درس داد
دلم می سوزد برای اين همه اراده آگاهانه کنار گذاشته شده، اميد خوشبختی که به نا اميدی(بی اميدی) بدل شده
از اين خون دلها و اشکها زياد است. سنگ که نيست دلت آخر می ترکد، آخر
گاهی حمايتهای محفلی، بزرگ شدنهای بی دليل به يمن داشتن رفاقت و پول و بده بستان و بی اعتنا يي ها و کوبيدن های از سرِحسادت و بخل را آدم سنگ هم که باشد می ترکد. وقتی می بيند جوانی اينچنين حقير شمرده می شود و بسياری احساس می کنند جای آنها تنگ شده است. شايد هم به حق احساس می کنند که اين بی ارزشی و ريای کارشان را فاش می کند. و از روی همين احساس رياکارانه در آخر هم رويش را می بوسند و در ذهنشان طناب دارش را می بافند. سنگ هم که باشی
بی دليل نيست شاعر اين شهر هرجايي که مجالی يافته از رياها گفته و گفته تا من و تو با ثمره ی جانش فال بگيريم و پيشکش اش کنيم به هم
هنوز خيلی وقت نگذشته از زمانی که در يک شب پائيزی روبروی دکه روزنامه فروشی ايستاده بودم... و افسوس که جز عکس بازيگران درجه چندم سريالها و جز فحشهای ... فوتباليستها و ... انرژی هسته ای ...شايعه عروسی ها و ....
نديدم روی اين همه مجله خبری از چاپ کتابی، کشفی شعری، عکس نويسنده ای متعهد، فيلمسازی صاحب انديشه، و نه حتی ...
و دنيای اينترنتی مان را که ديگر نيک شاهديد،
باز فکر می گيردم، که فقط ما، که دنيا آخر به کجا می رود؟ نه که می خواهيم اينجا آسمان را به زمين و زمين را به آسمان برسانيم، نه
در شهری که هر گوشه و کنارش حالا تبليغات شرکت نوکيا با شعار(نوکيايي باشيد، حافظ دوست باشيد) پر کرده ( نشانی بيلبورد : شيراز خيابان ملاصدرا) که به همت فرهنگ دوستان و ميراث داران فرهنگی مان در سازمان گردشگری برای ما مبلغ فرهنگمان شده اند
(زهی سعادت)
و سينمای درب و داغانمان که حکايتی ديگر از حقارتها و نداريهايمان می کند
يک چيزی کم داريم انگار، نه؟
و باشد،روزی که روز باشد و دل به جوانهايمان بسپاريم، تا آنها هم اين عقده ی حقارت را به نسل بعدترشان نسپارند... کارشان رابپذيريم و از کلبی مسلکی بابِ روزمان کم کنيم. و باشد روزی که رياهايمان جايي برای بروز نيابند
بهار نارنجهای شيراز به بَر نشسته اند. حالا که حضور پائيز را سرمای زمستان پُر می کند
هنوز خيلی نگذشته از اول پائيز که آخرش رسيد