Friday, March 7, 2008

...میان آفتاب های همیشه

در دلهامان براي نجات خويش به آدمهاي دوروبرمان پناه مي بريم به منظرههايي که چشمانمان را مي آکند به بانگهايي
...که گوشهامان را پر مي کند به



پنج شش ماهي مي شود که از عادت کوهنوردي ام افتاده ام، امشب خودم با خودم قرار مي گذارم و فردا طبق معمول تنها عازم مي شوم به بام شيراز که مردي چندصدسال پيش مشتاقانه آنجا را براي خواب ابدي اش انتخاب کرده بابا کوهي
هنوز آفتاب در نيامده و تنهايي و خلوت آدمها را رسوا نکرده که وسطاي کوه ام من ... در راه ياد چند صحنه از فيلم پرسپوليس افتادم و با خودم فکر کردم و به جاهايي هم رسيدم، بي هوا خنديدم که پيرمردي اخمو سرفه کنان از کنارم گذشت خلوتم پاره شد و يکدفعه بالاي کوه ام
حس عجيبي دارد کوه ... که گفتن اش به دامنه لغات ِ کال من نمي آيد از اول که مي خواهي بروي بالا ... کم کم هر چه که بالاتر مي روي مي بيني چقدر ديگر مانده، پايین را که نگاه مي اندازي ،چقدر مي توانستي گام هايت را بلندتر برداري يا تند تر بروي ... که شايد بالاتر از آني باشي که هستي ... مي روي با انگيزه آسمان که دوستش داري، مي روي تا بالاي بالاي جايي که ديگر کوه نيست و تنها آسمان است. آبي آبي بينهايت آبي ...می رسم... دراز مي کشم ... چشم که باز مي کنم آسمان است و آسمان، سرم گيج مي رود از اينهمه آسمان ... چشم مي بندم صداهاي محوي از دور نزديک مي شوند.
...صداها1: ببين خانمم، خوشکلم من تنها اومدم که با خودم فکر کنم ببينم چه غلطي بايد بکنم

...صداي 2: اصولگرا و اصلاح طلب نداره همه اش سياه بازيه من که
...صداي 3: کابينت چيني رو با ايراني مقايسه مي کني؟، حماقت محضه
صداي 4: ... دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
صدای5: چه کسی می تواند سلامت کامل روانی مردمی را که درگیرودار تضادهای زمانه خرد شده اند تضمین کند؟
صداي ...: نسيم، برگ ،آفتاب
يکدفعه به خودم مي آيم که باز صدا ها محو شده اند من در دامنه صخره اي دراز کشيده ام چشم مي گشايم و آبي چشمهايم را مي زند آفتاب درآمده ولي زور چنداني ندارد حالا ديگر سايه ام با من است و از تنهايي ام باکي نيست...


.ياد اولين شعرهايي که می گفتم می افتم: از سایه ام عکس می گيرم
اين اگر من باشم ايستاده ام روي پاهاي سايه ام
کيست حالاي آنجا که نگاهش مي کنم من
دستت را به من بده
به گريه ی خواب نيمه شبي ام قدم بگذار






...من (ما) مي رويم پائين تا بفهميم چقدر آمده ايم بالا و خاطرمان بماند چقدر ذوق دارد سکوت، تنهايي
صدایی بلند رد می شود: رادیو است که اخبار جنگ در عراق و فلسطین و ... می دهد و صدا که دور می شود به فکر وامی داردم که بعد از اینهمه جنگ و کشتار، چیزی از زور ارباب قدرت کم نشده و اسارت همچنان بر دست و گردن بندگان مظلوم باقی می ماند یادم به سالهای کودکی ام می رود و جنگ ... از سرنوشت انسان در شگفت می افتم که با تمام تجربه های دردناک هر روزینه اش هنوز به تکرار تجربه هایش نیاز دارد. پس انسان کی انسان واقعی
...خواهد شد؟




چشم باز مي کنم مي بينم زير درختي با برگهاي عجيب زرد خوابيده ام بلند مي شوم و مي ترسم چشم بکشايم و حالاي آنجايي نباشم که الان هستم
حالاي بام شيراز مي بردم به بام ايران،که چقدر خاطره ها ازش مانده بر ذهنم ... چشمهايم را مي بندم شب است و دماوندِ اوايل بهار است ... و يادم هست که طولاني ترين شب زندگي ام را بر بالاي آن گذراندم ... ساعت ده بود که به آخرين کمپ رسيديم از زور خستگي فقط زمين را ديده بوديم ، داخل کيسه خواب که رفتم چشمم که به آسمان افتاد ، حيرت زده شدم ... انگار تا آسمان آمده بودم بالا ... ستاره ها بزرگتر و زيباتر از آن بودند که کلمات من بتواند بگويندشان

چقدر خيره بودم ... کي خوابيدم ... کي بيدار شدم ... را نمي دانم فقط تصويري را سالهاي سال در ذهن و روحم حک کردم و حالا اگر خواب نباشم که خواب ببينم روز آفتابي آبي رنگي بر بام شيراز حک مي شود ...
مدام دنبال ردي از بهار مي گردم ... حالا ديگر بوي عيد کم رنگ شده ، دنبال گربه نوروزي ها مي گردم که ديگر کمتر مي آيند و دنبال کودکي هايم مي گردم رد نگاهم ميرود تا پايين ها ... و آنجا درختی به شکوفه نشسته است بهار است آخر اينجا