Wednesday, March 19, 2008

...چهارشنبه سوري هاي چشمهاي من



.يکي بود يکي نبود
...دو تا که شديم انگار هيشکي نبود


با خودم مي گويم امسال ديگر هيچ جايي براي برپايي آتش نداري. معمار ايراني فقط روي هم مي گذارد و بالا مي برد برجها را بي خبر از زيرِپا ماندن گذشته هاي تلخ و شيرينش و حافظه ي گذشته گانش ... بيرون را نگاه مي کنم خيل عظيم ترقه به دست ها بزرگ و کوچک که حالا آن سکوت و گرماي آتش را با آزردن گوشهاي هم عوض کرده اند ديده مي شوند و کمي آنبر تر ماشين پليس آنها را تعقيب مي کند و بيشتر به کارونووالي مضحک تبديل مي شود همه جا... ياد تام و جري مي افتم مي خندم بي هوا
جعبه اي کبريت گوشه ي اتاقم مي يابم و در بالکن يکي يکي کبريتها را آتش مي زنم. با خودم مي گويم حکمن دختر کبريت فروش شب چهارشنبه سوري اينهمه دنياي زيبا از پس شعله ي نحيف کبريتهايش ديده و نمي دانسته که در همچين شبي شعله ها با هر درجه قدرت و ضعفشان زيباتر از آنچه هستند، می نمايند... کبريت اول را مي گيرانم
يادم مي آيد امسال سال موش است بي هوا يادِ ميکي موس مي افتم کمي بعدتر جري را مي بينم که همچنان در حال شيطنت مي گريزد... موشِ فيلم دالان سبز صدايم مي کند رو بر مي گردانم ياد سلاخي مي افتم که به او دل داده بود در آن سياه چال، آرام می گريست چرا که دير يادش آمده بود زندگی کند و ياد رمي شخصيت استثنايي راتاتويي مي افتم که خانواده موشها را با بردن اسکار انيميشن امسال سر بلند کرد... و نمي دانم چرا يکدفعه ياد مدرسه موشها مي افتم کبريت خاموش مي شود... کبريتي ديگر مي گيرانم تصويري از فيلم فاني و الکساندر روشن مي شود يادم مي آيد ديگر نبايد منتظر خبري از برگمان باشم (با اين که آخريها هيچ خبر خوبي هم در کار نبود) و دلم مي گيرد که نام آنتونيوني را هم که به ياد مي آورم بايد در ذهن داشته باشم که ديگر نيست زير آسماني که من ازش کيفورم...گاهي فکر مي کنم درست است که مرگ هم يکي از قوانين طبيعت است و آدم تنها در برابر اين قانون است که احساس حقارت و کوچکي مي کند.و يک چيزي هست که هيچ کاريش نمي شود کرد حتي نمي شود براي از ميان بردنش مبارزه کرد. فايده يي ندارد... بايد باشد گاهي خيلي هم خوب بنظر مي رسد...اما می شود زندگی کرد، آگاهانه زیست و تنها راه فرار از این احساس زوال احساس زنده بودن است، احساس نفس کشیدن، احساس بودن.... ياد اکبر رادي مي افتم و غصه ام مي گيرد...يادي از نورمن ميلر ، آلن رب گريه هيث لجر و حتا بي نظير بوتو از شعله مي گذرد... آخرين دانه کبريت را که مي گيرانم دانه اشکي سرد بر گونه هايم مي لغزد و يادم مي آيد چقدر نوروز پارسال بي تاب بودم و همان ساعات اوليه به ديدنش رفتم مي دانستم آخرين باري است که مي بينمش ،خودش نيز نيک مي دانست لحظات آخر زندگي اش را مي گذراند و آرام برجاي، موقرانه نشسته بود و سيگار مي کشيد... هنوز چند ساعت از صبحگاه روز پنجم نگذشته بود که براي هميشه پدربزرگ را از دست داده بودم. مردي که روزگاري قصه هاي بيشماري از زبانش در روح و جانم حک شده بود و عشق به سينمايش را به ارث برده بودم... کبريت آخر هم خاموش شد

فکر مي کنم همه ي آنها که کار هنري مي کنند علتش يا لااقل يکي از دلايلش يکجور نياز آگاهانه به مقابله و ايستادگي در برابر زوال است. و مي دانم اين آدم ها زندگي را بيشتر دوست دارند و مي فهمند و همينطور مرگ را. کار هنري به تلاشي براي باقي ماندن و يا باقي گذاشتن خود و نفي معني مرگ تبديل مي شود... و يادم به کارگاههاي شهريار مندني پور در آموزشگاهمان مي افتم که هم او بود که يادم داد: يک هنرمند بايد که مانند قهرمان خوشه هاي خشم هرجا رنج و شادماني هست باشد، هرجا که ضربه ستمي بر فرق ستم کشي فرود مي آيد باشد، هر جا که فرياد اعتراض و داد خواهي بلند مي شود، هر جا که انساني عزادار مي شود و هر جا که خوني ريخته مي شود بايد باشد و علاوه بر اينها بايد باشد هر جا که عشقي در مي گيرد، شوري و نشاطي پاي مي کوبد و همه هر جا که انسان، انسان را تعريف مي کند يا خفت مي دهد... بايد باشد... عشق بورزد... باشد
حال که به اینجا رسیده ام از شما هم مدد می خواهم، که سالی خوب بسازیم برای هم... تا راز بودنمان را کشف کنیم... من خوشحالم که زنده ام و خوشحالم که ایرانی ام و ایرانم و خوشحالم که نگاه زیبای تو در کلمه های من تلاقی می کند
...شايد که عشق من، کهواره ي تولد عيسايي ديگر باشد
شاد زی، مهر افزون